دلنوشته ها
دیشب، با تمام وجود شکستم و آمدنت را دعا کردم.
دست های خالی ام بوی پونه گرفته بود. احساس می کنم این روزها، عطر تند وصال، کوچه های انتظار را پر کرده است و زمزمه های امید، از آسمان نگاه منتظرت پیداست.
تو می آیی؛
می ترسم آن قدر دیر بیایی که از این مرغ جانِ گرفتار در قفس هجران، جز مشتی از خاکستر بال و پری سوخته، چیزی نمانده باشد و آن گاه، در قفس گشودن سودی ندارد؛ جز این که دریغای باد، همان بال و پر سوخته را نیز به یغما ببرد و از او هیچ به جا نگذارد!
شوریده ایم و پسِ دیوار خرابه ای نشسته ایم؛ تنها و بی ادّعا.
ثانیه ها را پشتِ سر می نهیم و خاک آلوده تن را به این سو و آن سو می کشانیم.
باید جان آسمانی را از قفس تن برهانیم و به دست حضرت «موعود» برسانیم.
سلام آقا جان !
خبر آمدنت ...
می رود شهر به شهر ...
مردمان یمن و تونس و مصر ، مردمان اردن ،
همه عالم به تمنای تو برخاسته اند ...
شور و حالی برپاست.
و فرج نزدیک است. و فرج نزدیک است. و فرج نزدیک است. و فرج نزدیک است. و فرج نزدیک است.
یادمان باشد اگر با آمدن خورشید از خواب بیدار شویم نمازمان قضاست.
یا اباصالح المهدی ادرکنا
برای فرج مولایمان صاحب الزمان (عج) زیاد دعا کنیم
وقتی بیایی تو فضای خانه پر از عطر سیب است
تعبیر سبزی از بهار « آیه امن یجیب » است
وقتی نباشی چشمهای خسته آیینه عشق
پشت غبار انتظار تو چه مظلوم و غریب است
ازبس تو خوبی ای مسیحا دم به هجرانت شب و روز
دست تمنایم برای با تو بودن نا شکیب است
سخت است با تو بودن و دور از تو در پاییز مردن
هرچند می دانم بهاران نگاهت عن قریب است
من نشانی از تو ندارم،
اما نشانیام را برای تو مینویسم:
در عصرهای انتظار،به حوالی بی کسی قدم بگذار! خیابان غربت را پیدا کن،وارد کوچه پس کوچههای تنهایی شو!
کلبهی غریبیام را پیدا کن، کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگیام، در کلبه را باز کن و به سراغ بغض خیس پنجره برو!
حریر غمش را کنار بزن!
مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق انتظار است، پشت دیوار دردهایم نشستهام....
کلمات در پی هم می آیند و تو
ستایشگرانه راز و نیاز می کنى
و کلمات کم می آورند در مقابل
عشق...
تکیه بر گهواره نوبخت، گاهی میدهد
آه! حیدر بوسه بر رخسار ماهی میدهد
کربلا تنها نمیماند پس از این مرد راه
او که جان خویش را خواهی نخواهی میدهد
میلادت مبارک! پیش از تو هیچ ماهی قدم بر خاک نگذاشته بود. پیش از تو مرد شبهای نخلستان کوفه، مضطرب خورشیدِ معصوم خویش بود که چگونه تنها بماند در توفان خونین آینده، ولی اینک تو آمدهاى. اینک ماه، پشت و پناه خورشید است... اینک دستهای شهر آشوبت، دلگرمیِ بیپایان کربلا خواهند شد.
از آن سو، فراتر از دیوار سپید عاطفه، پشت نخلهای قد قامت بسته، از خانه که غایت نور بود، صدایی از هستی به گوش زمان میرسید.
نوزاد آفتاب، قدم بر چشمان سیاه آن شب فراگیر ظلمانی گذاشته بود و قداست سپیده را نوید میداد.
فرش فرش آن خانه بال و پر حضور فرشتگانی بود که ظهورش را مبارک باد میگفتند.
Design By : Pichak |