سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

دلتنگی سراغم را می‌گیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه می‌کند. اشک‌ها مشتاقانه از دیدگانم فرو می‌ریزد؛ آن دم که بوی جمعه می‌آید و بغضی بی‌محابا راه گلویم را می‌بندد.

پشت پنجره انتظار ایستاده‌ام؛ به افق چشم دوخته‌ام. دلم تنگ گریستنی است که ساعتی بعد، چون سیلی ویرانگر، خانه صبرم را در هم می‌کوبد؛ گریستنی که به زودی، عطش چشم‌هایم را اقیانوسی بی کران خواهد کرد و نسیم را به آغوش پیراهنم خواهد ریخت.

قرار است که دست‌هایم را در صداقت برکه امید فرو ببرم و به صورتم، آب زلال عصمت بپاشم. قرار است پلک‌های خسته ام را به سمت مشرق لبخندی آسمانی باز کنم و برای ذهنم، خرسندی جاودانه را هدیه ببرم.

چه قدر شب‌های  جمعه، آسمان دلشوره دارد، تا بیایی و روزهای تاریک تاریخ را تعطیل کنی.

وقتی که بیایی، هیچ تقویمی، جز با نسیم عبای تو ورق نخواهد خورد.

جمعه می‌آیی و تمام روزها و ماه‌ها و سال‌های روشن از یاد رفته، بر می‌گردند و جمع می‌شوند، در حوالی غدیر آشکار چشمانت.

می‌آیی و از شاخه‌ها، چکاوک می‌چکد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 95/5/28ساعت 10:24 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

ثانیه‌ها به کندی می‌گذشت و قلب وطن، برای بازگشت فرزندان دلیرش می‌تپید .

 ایران چشم به راه بود؛ چشم به راه جسم‌هایی که در سال‌های فراق و اسارت شکسته بود، ولی روح و اندیشه‌شان، در حصار اسیر نشده بود.

اشک به میهمانی چشم‌ها آمده بود؛ نه از غم این پیکرهای تکیده و زخم اسارت خورده، که از شوق وصالشان و از تحقق وعده خداوند که می‌فرماید: «إن مع العسر یسرا؛ به راستی که پس از هر سختی، آسانی است.» آزادگان، وارث خون شهیدان هستند. آنان همسفر مردان خدا بوده‌اند که در مسیر شهادت ماندند تا چراغ راه باشند و گرد و غبار غفلت و روزمرگی را از راه و رسم آسمانی شدن بزدایند.

بهار می‌وزد و آسمان، سرشار از پرستوهایی است که هجرت خویش را باز می‌گردند، با بال‌هایی رها که دیرزمانی بسته بود، خانه‌ها را بتکانید! شمعدان‌ها را روشن کنید و آینه‌های انتظار را از غبار دیرین بزدایید.

چشم‌هایی که سال‌ها، تنها تصویر درهای بسته را می‌شناختند، حضورشان را پلک گشودند. گوش‌هایی که به دنبال صدایی مجهول، کوچه‌ها را دوره می‌کردند اینک میهمان موسیقی گام‌هایشان شده‌اند.

قاصدک‌هایی که هر روز پیام دردخیزشان به دست بادها سپرده می‌شد، اینک پیام آور رجعتشان شده‌اند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 95/5/25ساعت 3:30 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

به  روز فکر می‌کنی. جاده‌های تاریک را آن چنان قدم فرسوده‌ای که حادثه‌ها، چشم‌های جست وجوگرت را می‌سوزانند.

دست‌هایت ورق می‌خورند لابه لای روزها و اتفاقات.

دوربینت را برداشته‌ای و قدم بر کتف‌های کوفته شهر گذاشته‌ای تا اتفاقی دیگر، قدم به قدم تو را همراهی کند.

چشم‌هایت را باز کرده‌ای و می‌نگری.

ذهنت طعم غلیظ سؤال، را مزه مزه می‌کند.

گام‌هایت را برداشته‌ای و زندگی‌ات را در کوله بارت گذاشته‌ای و راه افتاده‌ای روبه روی روزهای آمده و نیامده.

به روز فکر می‌کنی.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 95/5/17ساعت 8:22 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

معصومه  ...مدینه، به یمن حضورت نورانی میشود و پنجره‌ها به شوق رویت، بازند. کوچه پس کوچه‌های مدینه، به عطر دل‌انگیزت معطر میگردند و سروهای آزاد، به احترامت قیام می کنند.

آرام، آرام بر پهنه گیتی حضور پر ولایتت، شکوفه به بار می آورد و نغمه دل نواز بلبلان را به گوش می رساند.

آری! سخن از ولادت بانویی است که همچون زینب علیهاالسلام ، که برای قیام، قربانی دارد و خورشید عاشورا را با صبرش تعریف کرد، او نیز با قدم های پر حیاتش، به سرزمین کویری قم، حیات بخشید و در رگ ایرانیان، خون حمایت از ولایت را جاری ساخت.

بانو! آمدی تا غربت غریب این برادر، با قدم های انتظار و شوق شما، رنگ دیگری بگیرد.

آمدی تا هجرت بهارگونه و رسول مانندت، ذره ذره این خاک را توتیای اهل نظر کند.

زینب‌وار آمدی تا هیچ کجا بی‌چراغ نماند و دنیا دوباره برای خواهری، داستان حماسی دیدار برادری را بنویسد که پر از آیه‌های تماشاست؛ و تاریخ، برای هر کودکی، لالایی روشن لحظه‌های انتظار شما را زمزمه کند، تا او بیاموزد رسم عشق ورزیدن را.

در مدینه متولد شدی، اما شهرت، شهر دیگری است

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 95/5/13ساعت 3:47 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak