سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

آنان که با مه ‏آلوده‌‏ترین شب‏ها پیمان بسته بودند، آمدند تا آفتاب حقیقت را به تاریکی فرو افکنند.

پیامبر گرامی اسلام، سرشار از یقین بود و قلب نجرانیان پر از تردید.

هنوز در گوش ناباورشان، آن دعوت صریح تکرار می‌شد.

 نکند محمد(ص) خواص خود را به همراه بیاورد! نکند به شیوه پیغمبران، هنگام مباهله زانو بزند! نکند...

مباهله را پذیرفته بودند! اما ذهنشان، این صخره لجوج، هنوز سیلی خور امواج کلمات بود.

انجیل را دوباره مرور کردند، این بار، رو به روی دو راهی اقرار و نابودی قرار داشتند.

جدل، آنان را به این ورطه کشانده بود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 97/6/14ساعت 9:29 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

در حسرت خوابم

آن خواب که دیگر سحرش هیچ نباشد

و تو بیایی به استقبالم

و مرا نیز با خود ببری

یا اگر بیدار شدم از این خواب

ببینم که چه کابوسی بود غم بی پدری


نوشته شده در چهارشنبه 97/6/7ساعت 1:44 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

و من به تجربه ای نو

نیک دانستم

که مرگ نزدیک است.

***

از روزی که تکیه گاهم فروریخت

فهمیدم که کار جهان جمله هیچ در هیچ است

و

مزه یتیمی را حس کردم

***

یتیمی چقدر بد می شکند کمر را

یتیمی یعنی نگاه سرد روزگار به گرمی رابطه پدر و فرزندی

رابطه نوازش های گاه گاهی و اخم های پدرانه

***

و مرگ؛ به همین سادگی

آشیانه ام را فرو ریخت

***

باورم نمی شود که رفته

باورم نمی شود که دیگر باید گفت دیدار به قیامت

دلم می رود برای یک نگاهش

برای شنیدن کلامی از زبانش

خنده ها و گاهی تشر های پدرانه اش

***

کاش زندگی قابلیت بازگشت به گذشته را داشت

که اگر چنین بود عطر نفسهای پدر را در شیشه وجودم

برای همیشه ذخیره می کردم

تا با نفسهایش روح مرده ام جان بگیرد


نوشته شده در دوشنبه 97/6/5ساعت 3:47 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak