سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

و من به تجربه ای نو

نیک دانستم

که مرگ نزدیک است.

***

از روزی که تکیه گاهم فروریخت

فهمیدم که کار جهان جمله هیچ در هیچ است

و

مزه یتیمی را حس کردم

***

یتیمی چقدر بد می شکند کمر را

یتیمی یعنی نگاه سرد روزگار به گرمی رابطه پدر و فرزندی

رابطه نوازش های گاه گاهی و اخم های پدرانه

***

و مرگ؛ به همین سادگی

آشیانه ام را فرو ریخت

***

باورم نمی شود که رفته

باورم نمی شود که دیگر باید گفت دیدار به قیامت

دلم می رود برای یک نگاهش

برای شنیدن کلامی از زبانش

خنده ها و گاهی تشر های پدرانه اش

***

کاش زندگی قابلیت بازگشت به گذشته را داشت

که اگر چنین بود عطر نفسهای پدر را در شیشه وجودم

برای همیشه ذخیره می کردم

تا با نفسهایش روح مرده ام جان بگیرد


نوشته شده در دوشنبه 97/6/5ساعت 3:47 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak