سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

اگر نگاه شوخ گل و ناله بلبل به هم پیوند می خورد؛ از نسیم بهار است، اگر گل ها زیبایی خویش را به دیده تماشاگران هدیه می‌کنند؛ حاصل مستی بهار است و  اگر چکاوک با موسیقی رود، سرود سبز زیستن می سراید به یمن رستاخیز دوباره زمین است .

چه زیباست در این رستاخیز طبیعت، نقش بندهای قشنگ نقاش آفرینش را با تأملی ژرف بنگریم و در زایش بی امان زمین و دگرگونی مقتدرانه زمان، دگرگونی درونی خویش را از خالق نوروز آرزو کنیم.

بهار، قطع نامه ای است که علیه سردی و خشونت، انجماد و خواب، سکون و سکوت و رخوت و یخ زدگی صادر می شود.

پلک بسته سبزه ها باز می شود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 94/12/26ساعت 5:40 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

حریق دامنه دار، بهار را با خود می بُرد و پاییز بلافاصله پشت در خانه بهار فرامی رسید.

من دلم آنجا بود؛ آنجا که خاکستر و شعله، توامان بر گیسوان جوان آوار می شد و سوره سوره عشق را بی مهری کینه یک شبه پیر می کرد.

کابوس نبود؛ حقیقت بود.

افسوس! هیچ کس به هواداری شاخ و برگ معصومی که در طوفان نخوت پرپر می شد، برنخاست و هیچ دستی نبود تا دست های کوثر تنها را در معرض کولاک خانه برانداز، در دست بگیرد.

ناگاه بادی مهیب در خانه بهار را به سمت آتش گشود، و بانوی معصوم خانه، پشت در  تنها به دیوارهای غربت خود اصابت کرد؛ به دیوارهای پیمان شکستن قبیله خیانت   . ...

همیشه ابرها در انتظار چشمان او بودند تا صحن و سرای دلش را با غم چراغان کنند. همیشه قامتش شکل رنج داشت؛ اگر چه سرمایه شادمانی آسمان و زمین بود.

بهاران مه گرفته بود او، از همان آغاز تولد. .. که مثل رنج و بی شکایتی کبود بود و مثل تحمل و گلایه نکردن، خونین و سربلند. عاشق نور بود و چهره اش چراغ حقیقی بشر بود.

 تمام پروانه ها از قلبش زاده می شدند و به جهان پا می نهادند. دست هایش استجابت دعای مردمان بود در آن روزگاران قحطی امید....

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 94/12/22ساعت 4:48 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

بغضم را کدام گوشه خاک اشک بریزم، بر خاک غربت گرفته بقیع، یا کوچه های غریب کوفه؟

چشم هایم در جست وجوی قطعه ای است که خاک آن را توتیای چشم خویش گردانم. مدینه مدینه در بغض خویش می پیچم و فرو می خورم ناله هایم را .

به بقیع می اندیشم و به تو و گمان می کنم گم شده ام را در آنجا یافته ام.

چند ستاره اشک بریزم در سوگ رفتنت؟

چند پروانه بسوزم از خاموشی ات؟

 چند شمع آب شوم از آتش عشقت؟

با تو حرف می زنم، ای خاک، ای غربت همیشه، ای اندوه بی پایان!

با تو حرف می زنم ای بقیع!

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 94/12/22ساعت 4:46 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

امان از جدایی! امان از بغض‌های شبانه بقیع! امان از خانه ای که خاموش است! امان از داغی که در دل زینب علیهاالسلام است  !

چگونه سر به شانه تنهایی نگذارد کسی که از هستی خویش جدا شده است؟!

چگونه ناله نکند آنکه امانت بی‌بدیل الهی را شکسته بال و حزین، به آسمان سپرده است؟!

چگونه به تعزیت ننشیند آنکه صبر جمیل فاطمه علیهاالسلام را در کبودترین لحظه‌ها به تماشا نشسته و عاشقانه به شکیبایی مقدس زهرا(س)، ایمان آورده است؟!

پس ای شب بی‌سپیده! چادر سیاهت را بر سر نجواهای پریشانی‌‌ام بگستران!

ای شام بی‌انتها! سکوت سردت را بر شعله‌های فریادم فرو ببار.

 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 94/12/3ساعت 9:26 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

مدینه غرق نور است؛ غرق عطر صلوات !

مدینه، لحظه‌های تازه‌ای را تجربه می کند؛ گویی تنزیل تازه‌ای از عرش فرود آمده است! این نور الهی، چیست در کالبد خانه زهرا سلام ا... ؟ چیست این مهر مصطفوی که صلابت مرتضوی‌اش، آمیخته با تبسم است؟

کیست این آیینه عطوفت که زینت پدر است و گرمی‌بخش دل مادر؟

کیست این که شور شکیبایی‌اش، آکنده از صبر ایوب است صداقت زهرایی اش، حتی نگاه مادر را به تحسین واداشت است؟

کیست این جلوه شگرف آفرینش که با لبخندش، تبسم بر لبان پیامبر صلی ا... علیه و آله نشانده و  از گهواره‌اش، عطر سیب جاری است و نگاهش، آکنده از گلواژه‌های کربلایی است؟

بانو، ای صبر جمیل، ای آیینه بی‌بدیل شکیبایی! کجاست ایوب صبر تا از قاموس شکیبایی‌ات نصیبی ببرد؟

کجاست قلمی تا ناتوان از تحریر عظمتت نباشد؟!

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 94/11/25ساعت 9:38 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

عشق، امروز زیباترین تصویر خلقت را به نمایش می‌گذارد

شمیم گل‌های «ربیع الثانی»، فضای «مدینه» را فرا می‌گیرد و لحظه‌ها آکنده از عطر «صلوات» می‌شود .

خانهامامت را اینک پایان انتظار است؛ انتظاری که آمدنش را با «انتظاری» شگفت و گسترده، پیوند خواهد زد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 94/10/29ساعت 11:52 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

سیاه پوش بیست و هشتمین روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدینه، می‌گرییم .

زمزمه‌های مرثیه گون، کوچه‌های مدینه را یک به یک می‌پیماید. خویشاوندی نخل‌های مدینه با داغ، زجرآورترین تصویر است. از گلوی اندوهگین هر واژه، نیزارهای ماتم می‌چکد. مسجد از صدای روح نواز گل خالی است.

ضجه، در محراب ریشه دوانده، منبر، در محوطه اشک نشسته است.

ادامه مطلب...

نوشته شده در چهارشنبه 94/9/18ساعت 10:29 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

 

سلام بر حسین و اربعینش، سلام بر اربعین و زائرانش!

سلام بر اندوه‌های دل آنان که به سوغات بر مزار کشتگان، عشق بردند و به مویه نشستند.

سلام بر ستاره‏ های سوخته بر اندام دشت  !

سلام بر بدن ‏های چاک چاک!

سلام بر خورشیدهای بر نیزه!

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 94/9/10ساعت 4:17 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

ابرهای رحمت باریدن گرفت و انوار حکمت تابش آغازید .

آسمان تابان شد و زمین نورباران. نوزادی آسمانی چشم به جهان گشود و دامان حمیده از تولد کودکی از آل یاسین سبز گشت.

آسمان گل آذین شد، زمین بساط شادی گسترانید و فرشتگان به تماشای هفتمین ستاره تابناک آسمان امامت و ولایت آمدند  و موسی، آن باب الحوائج درماندگان و نیازمندان، به جهان هستی گام نهاد.

زمین در چرخش خویش، هفتمین بشارت را از آسمان برگرفت و ردای سبز امامت را به دوش غنچه ای دیگر از باغ امامت انداخت و همان هنگام، علوم گذشتگان و آیندگان، بر سینه نورانی‌اش روانه شد؛ چونان که تصویر تمامی عالم در اقیانوس شفاف و زلالش نمایان شد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 94/8/28ساعت 2:33 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

از بی مروتی سنگدلان نیز به دور بود که برای تسلای گلی پژمرده، سر بریده باغبان را به او هدیه دهند.

آن هم سه ساله گلی که گاه به آتش کشیدن باغ، زیر تابش آفتاب داغ و سوزنده بیابان های بی رحم، با نوازش تازیانه ها، از شدت عطش، تمام گلبرگ‌های نازکش سوخته بود !

این گل برای پرپر شدن، سیلی و تازیانه نمی خواست؛ کافی بود نسیم دلتنگی که از سوی کربلا می‌وزید، بر او بگذرد و آهی بکشد تا همان گلبرگ های پژمرده و زخمی فرو بریزد!

برای آزردن گل نازدانه‌ای که هر صبح، باغبان زندگیش، با سرانگشت محبت، قطرات شبنم را از صورتش پاک می‌کرد، همین بس که او را از نوازش باغبان مهربانش محروم کنند؛ دیگر برای او دل خوشی نمی ماند که بخواهند با سر بریده باغبان، آن را بشکنند!

این گل، تا پیش از خرابه نشینی‌اش، هرگاه آفتاب بر سرش سایه می‌انداخت، دست های مهربان باغبان، سایبانش می‌شد و هنوز سوز عطش، راه به ریشه‌اش نیافته بود که عموی دلاورش، همه چشمه های کوثر را به پایش می‌کشید!

این گل، سر بر آسمان عشق و پای بر زمین وفا داشته است؛ اهل خرابه و غربت نبود.

ادامه مطلب...

نوشته شده در سه شنبه 94/8/26ساعت 3:42 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

 Design By : Pichak