دلنوشته ها
هنگامی که گفتی "والارض بعد ذلک دحاها" زمین مباهات کرد که به همه گفتی برای نمایان ساختن خانهات گسترده شده، آب ذوق زده شد که به فرمان تو فرو نشسته تا زمین خانهات نشان داده شود و ما هم امروز وقتی کتاب آسمانیت را میخوانیم به ارزش آن روز باشکوه پی میبریم.
بیست و پنجم ذیقعده، یکی از واپسین روزهای اولین ماه حرام ، روزی که به گواهی تاریخ سالروز ولادت ابراهیم خلیل ا... (ع) است و به روایتی ولادت عیسی مسیح (ع).
روزی که پیامبر عظیمالشان اسلام (ص) به همراه هزاران حاجی مدینه را به قصد حجهالوداع ترک کرد و در روایتی نیز آمده است که قائم آل محمد (عج) در همین روز قیام خواهد کرد.
در خلوت تنهایی ام، برای نبودن تو می گریم. هم صدا با هق هق باران که روی پنجره اتاقم غریبانه می گرید.
در این پاییز رنگارنگ، لحظه هایم بی تو چه بی رنگ است و اندوه نبودنت، لحظه های دلتنگی مرا، دلتنگ تر می کند. تو که نیستی، گویا کسی نیست. تنهایم در میان هزاران تنهای دیگر! اندوه تنهایی مرا بی تو پایانی نیست. عزیز دل زهرا! بیا. در این پاییز تنهایی از همیشه عاشق ترم. دلتنگ عبور آن لحظه هستم که باد، بوی پیراهنت را برای شفای چشمان بیمارم آورد!
آقا! باز جای تو خالی است و سهم من از پاییز، کوچه، کوچه تنهایی است... .
خسته دلی گفت: آن روز که نگاهم به نگاهش درآمیزد، عهد مرا پایانی نیست.
گفتمش: از آن روز که قلبم به رشته قلبش درآویخت، عهد مرا پایانی نیست.
دیروز، قامت که می بست، سربلند می شدیم.
بودنش، تابیدن خورشید در آسمان بود؛ نه از پشت ابر، نه در پس پرده! وعده هزاران ساله تاریخ اینجا بود، روی همین زمین...
در میان همین مردم. همه او را دیدند؛ پس انکار آمدنش اشتباه بود.
بعدها گفتند: رفته، ولی کسی باور نمی کند! او تازه آمده. آمده تا بماند. آمده تا همه هم بمانند.
او مُنتَظَر، ما مُنتظِر... می بینی، فرق ما فقط یک حرکت است، یک ظهور است، یک انقلاب... .
و امروز ما هنوز سربلندیم و در انتظار او... . منتظِر، سربلند و جوان؛ سه رأس منشور زندگی امروزه ماست.
دل می آید با مژده ای از پروازهای نرم تر از حریر. این بار می آید و قصیده های هیجان را که از عشق آموخته است، بر سینه لحظه های تنهایی سنجاق می کند.
نگاه کن به وقتِ قشنگ مفاتیح و این همه نگاه مثل خود. به قاب های لطیف «یا وجیهاً ...» که آویخته بر عرش است.
نگاه کن به پروانه های گلرنگ توسل که زینت بخش محفل صمیمی شب اند.
الهی! بار دیگر به درگاهت آمده ام، اما نه مثل همیشه! که این بار از زبان امیر مؤمنان (علیه السلام) با تو سخن خواهم گفت و الفاظ و کلمات عاشقانه آن بزرگوار را پیشکشت خواهم کرد؛ هر چند که زبان قاصر است از بیان چنین کلماتی و عقل ناتوان از درک چنین مضامینی!
الهی! تو را به محمد (صلی الله علیه و آله) و فرزندان پاکش قسم می دهم که صدایم را بشنوی و فریادم را بی پاسخ نگذاری که می دانم استجابت هر دعایی نزد تو در گرو توسل به محمد (صلی الله علیه و آله) و خاندان مطهرش است.
بوی تو می آید؛ حتی از دورترین فاصله ها، حتی این جا که من ایستاده ام و هر روز، در غبار شسته می شوم و در تاریکی شناورم.
بوی تو آن قدر گسترده است که گستره زمان را در می نوردد.
و مکان در برابر قدم هایت، نامفهوم ترین حرف است؛ چرا که وجود تو پیش از بروز زمان در شادابی عشق خدا روییده بود و عطر شادی بخشِ بودنت، فراتر از مکان و ماده و خاک، از نور عاشقانه سجده فرشتگان سرشته شده است.
الهی! هر قدر که کوچک باشم، به بزرگی تو ایمان دارم، ای فراتر از حد درک دست های من! گر چه دست هایم کوتاه است و کوتاهی، از دست هایم نیست.
الهی! به اندازه ای که با تو مأنوسم، از خویش گریزانم و به قدری که از نگاه مهر پرور تو می دانم، از کوچکی مختصر شده خویش هیچ نمی دانم، که در فهم ذره، آفتاب نمی گنجد و در نگاه قطره، دریا.
الهی! آن قدر به تو امیدوارم که نمی دانم در آخرین نقطه ناامیدی ها، حضور تو، حتمی ترین اتفاق ممکن است و شکوفاترین شوق، در ناگهانی از ترانه و آفتاب.
چشمهایم را میبندم
توهستی....
بگذشته میروم ...
سجاده ام پراز گلبرگهای باران میشود
اما بازهم هستی...
چه حس خوبیست...
وقتی در تو رها میشوم
معبودم.....
الهی! در حصار خیالات خویش محصورم و به کوتاهی اندیشه خویش مجبور.
الهی! دورتر از آنی هستم که از نزدیک خود را دیده باشم و نزدیک است تا دورتر از آنی شوم که به زبان آورده ام.
الهی! همنشین این چنینی خویشم و همسایه آنچنانی سایه سرد خویش؛ مرا در نزدیکی خویش ساکن کن و در پناه مهربانی خویش مأوا ده.
الهی! روشنایی ات را به من ببخش، تا در این شگرفِ ژرف، غوطه ور شوم.
الهی! ای حاضر در تمام حرکت ها! مرا از توالی دیوارهای رو به رشد، بِرَهان و در گستره تجلی خویش رها کن.
الهی! آن چنان به آغوش نفس چسبیده ام و در تصوّر تهی خویش نمی گنجم و آن قدر محو آلودگی مالامال خویشم که گویی به هیچ آفتابی نخواهم پیوست!
الهی! نه دیوم که غریو سرکشی سر دهم و نه فرشته ام که با افسوس افسانه ای خویش خو بگیرم.
الهی! ملول ملول، زندانی خویشم، آواری فرو ریخته در آوای محزون خویش.
و خاکستری برخاسته از خلسه های خویش؛ زندگی را از نو، در باورم، بنا کن و ایمان را در ذره های بنیادی ام بنیان نما.
الهی! هزار سال فرصت کافی نیست تا بگویم که هنوز از تو چیزی نمی دانم.
الهی! به مهرت مرا آفریدی و به عنایتت گوهر جانم را پروریدی؛ از هیچ، به هستم آوردی و صورتم بخشیدی!
کردگارا! آدمیان از بندگی غیر تو، زبونی می یابند، امّا چه کسی است که به بندگی ات شرافت دنیا و آخرت نیافت؟
مهربانا! چه نیک ما را به عبودیت خویش گرفتار فرمودی که تو خود، هر که را خواستی، به شرف بندگی ات بار دادی.
الهی! ای قدرتمند بلند! بنده تو در سر پنجه قدرت توست که هیچ گریزی ندارد؛ پس چگونه به عهد خویش با تو نماند، که فرمودی: «أَلَمْ اَعْهَدْ اِلَیْکُمْ یَا بِنی آدَمَ أَلاَّ تَعْبُدُوا الشَّیْطَانَ»؟ می کوشم به عهد خویش بمانم، اما چه کنم که ضعیف و ناتوانم.
چه توشه سازم به کبریای تو، جز شرمندگی و سرافکندگی؟
بزرگواران، اهل عفوند و من از شرّ آن چه بر خود روا داشتم، به جبروتِ بخشش و رضای تو پناهنده می شوم، که اقیانوس نعمت تو مرا فرا گرفت و من گناهِ خویش، به آسمان رحمتت پیش فرستادم.
ای بی کرانه! مرا در بی کران آمرزشت غوطه ور ساز و با زُلال بخششت غسلم دِه، که هیچ کس جز تو، چنین نتواند کرد.
Design By : Pichak |