دلنوشته ها
دل من دیر زمانیست که دیوانه توست
شهر آباد من آشفته و ویرانه توست
گرچه دوری زمن و بیخبری از من و دل
شک ندارم که دلم ساده ترین خانه توست
بس که در یاد توام ، خواب طوافت دیدم
مثل شمعی و وجودم همه پروانه توست
چه کنم ، دست خودم نیست اگرشاه غمم
حاجتی دارم و دل زائر میخانه توست
تشنه ام ، کاش مرا قطره آبی بدهی
لب خشکیده من در پی پیمانه توست
با خودم صد غزل از جنس نگاهت دارم
ذهن من مملو از اشعار غریبانه توست
از بس از حسن جمالت منو دل در عجبیم
دفترم همسفر قصه و افسانه توست.
امشب دوباره سمت دل خسته رو کنم
از درد بی نهایت خود گفتگو کنم
با یادت، ای تمامی دار و ندار من!
دل را رها ز وسوسه و های و هو کنم
مقصود من تویی و تویی آرزوی من!
شرح فراق روی ترا، مو به مو کنم
دستی به سمت روشن آیینه ها برم
یعنی: حضور سبز ترا آرزو کنم
زیباترین بهار منی هر زمان که من
با آفتاب و آینه ات، روبه رو کنم
حیف است حیف! عمر که بی عشق بگذرد
باید تمام عمر ترا جستجو کنم
تا از در کرامت بی انتهای تو
کسب مقام و منزلت و آبرو کنم...
می آیم از نهایت غربت به سمت نور ......
تا کی به درد غربت دیرینه خو کنم!
پ.ن:
و بی تو من مانند عصر جمعه ی پاییز دلتنگم ...
هیچ کس چراغ را روشن نمی کند تا پنهانش سازد. بلکه انرا در جایی می اویزد که نورش بر هر که وارد اتاق می شود بتابد.
چشم نیز چراغ وجود است.
چشم پاک همچون تابش افتاب اعماق وجود انسان را روشن می کند.
اما چشم ناپاک و گناه الود، جلو تابش نور را می گیرد. و انسان را غرق تاریکی می سازد.
پس هشیار باشید. مبادا به جای نور، تاریکی بر وجودتان حکمفرما باشد!
اگر باطن شما نورانی بوده و هیچ نقطه ی تاریکی در ان نباشد، انگاه سراسر وجودتان درخشان خواهد بود، گویی چراغی پرنور بر شما تابیده است.
بر گرفته از انجیل لوقا، بخش 11، 33 تا 36
خاطرات کهنه ام سنگین و تلخ
می فشارد شانه های خسته ام
لحظه هایم مثل تعلیق زمین
وای من از دستهای بسته ام
در دفتر شعر خود
نقشی از یک کبوتر سفید کشیدم
به امید آنکه بال بگشاید
و به جای این همه نوشتن های بیهوده
خبر دلتنگی های مرا به تو برساند
باد پیچید در ترانه برگ
برگ لرزید از بهانه باد
هر کجا برگ خشک بود افتاد
باغ نالید و گفت؟
"باد مباد"
در شگفتم گناه باد چه بود
برگ خشکیده بود ، باد ربود
باد ، هرگز نبود دشمن برگ
مردن برگ دست باد نبود
زندگی ذره ذره می کاهد
خشک و پژمرده می کند چون برگ
مرگ ، ناگاه می برد چون باد
زندگی دشمنی کرده یا مرگ ؟
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم
گفت: سى سال است که استغفار مىکنم از گناه یک شکر گفتن . گفتند: چرا؟
گفت: روزى مرا خبر دادند که بازار بغداد سوخت، اما دکان تو در آن بازار، سالم ماند و از آتش، گزندى ندید.
همان دم گفتم: ((الحمدلله )) .
ناگاه به خود آمدم و خجلت بردم، از شرم آن که خود را بهتر از برادرانم در بازار بغداد، شمردم و مصیبت آنان را در نظر نگرفتم .
این ((الحمدلله )) در آن وقت، یعنى مرا با سود و زیان برادران دینىام، کارى نیست .
همین که مال من از آسیب آتش، در امان مانده است، کافى است!پس بر آن شکر بىجا،
سى سال طلب مغفرت مىکنم!
قحطى، همه جا را گرفته بود . قرصى نان یافت نمىشد .
در آن حال، مردى از بنى اسرائیل به کوهى از ریگ در بیابان رسید .
پیش خود اندیشید که کاشکى این کوه ریگ، کوه گندم بود و من آن را پیش قومم مىبردم و آنان را از رنج گرسنگى مىرهاندم.
بار خدایا!نعمت بر کافران مىریزى و بلا بر مؤمنان مىگمارى؛
تا حقى نماند
یکى از پیغمبران گفت:
بار خدایا!نعمت بر کافران مىریزى و بلا بر مؤمنان مىگمارى؛ این را سبب چیست؟
Design By : Pichak |