دلنوشته ها
همه تو را زمزمه می کنند و برخی نمی دانند. در ذهنِ این خاکِ عقب مانده، باز هم تو هستی.
انسان اگر در ضمیرش یاد تو را نمی پروَرْد، رنجواره ای بیش نبود.
از بیداری لحظه های اندیشه و اراده فعّال توست که کارِ زمین نمی خوابد، که نبض ساعت هنوز کار می کند، درخت تقویم ها برگ دارند.
گاهی امّا گوش می سپاریم به آبشار امید پیش رو که تغزل سپیدش، همه ما را تشنه کرده، که می آیی و کلمات، جامه نو می پوشند. با کتابنامه بهار در دست، رد پای آب گوارا، نه در سینه کش کوه که در کویر مرده اذهان دیده می شود.
دشتهای سرسبز عرفان، خوشامدگوی اشراق پیشانیات هستند و ما به همایشی از درختچههای تبسم و امید و تغزل دعوت شدهایم.
پردههای دقایق کنار میروند و «حقیقت محض» متولد میشود.
از باغهای فرادست، بوی تازهای میآید؛ بوی مطبوعی آسمانی.
نسیم از سوز عارفانهای سرمست است.
سروش آسمانی، بشارت ظهور مشرقیترین حکومت الهی را به «شهربانو» میدهد؛ بانویی که آسمان، مقابل عظمت نامش تواضع میکند و خورشید، به جمال معنویاش رشک میبرد.
با صندلی چرخدارت که راه میروی، دلم آرام میگیرد؛ میگویم هنوز هستی، هنوز نفس میکشی، هنوز میشود روی پاهایت حساب کرد.
نگاهت منوّر پخش میکند، دستهایت قصّه علمدار را تداعی میکنند و پاهایت، با پیمان نجابت همیشگی، میگویند: نیمیاز ما، در آرامش اروند غوطهور است.
اروند فقط توانست پاهایت را بگیرد؛ دلت را هیچ چیز نمیتوانست تصرّف کند.
با صندلی چرخدارت که راه میروی، هر لحظه، هزار هزار آیه بر دلم نازل میشود.
من با تو، تمام خودم را مرور میکنم؛ چقدر کوچک میشوم!
لبخند علی علیهالسلام رنگ میگیرد.
امشب زهرا علیهاالسلام مدام دور خانه علی علیهالسلام با فرشتهها میگردد.
فرشتگان، تولّد دستانی را جشن میگیرند که قرار است روزی رایت حماسه را برافروزد.
به جشن و پایکوبی نشسته است هفت آسمان، لحظه روشن ورود ماه بنیهاشم را.
فرشتگان، پیوسته در طوافند، گاهواره ادب را!
هیاهوی عشق در رگان زمان میجوشد؛ آنچنان که شاهدان قدسی، اتفاق را تنگ در بغل میفشرند.
با اولین اذان صبح، مژده رسیدنش دهان به دهان شهر میچرخد و هوا بوی نسیم میگیرد.
امشب همه ستارهها به پیشواز تو میآیند و همه فرشتهها شادمانه برایت آواز میخوانند.
ماه، در پیشانی تو پنهان میشود و آسمان، در چشمهای کوچکت حلقه میزند.
امشب همه پنجرهها باز میمانند تا تو را به تماشا بنشینند.
تمام کلمات، به خاطر آمدنت، امشب شعر میشوند و چامهها و چکامهها نام تو را بیت به بیت، میرقصند.
امشب، بعد از شبهای بسیار طولانی، زمین، بار دیگر با صدای نفسهای تو، آرام به خواب میرود.
دستهای زمین امشب باز میشود تا آغوش خاک قدمهای تو را بر سینه خویش بفشارد و بار دیگر، پس از سالها، طعم آسمان را حس کند.
سحرگاهان، که سر به مُهر، در سجده ی نیاز نشسته ام، کبوتر دل را بر گنبد دعا به پرواز در می آورم و طواف می کنم. در کعبه ی جان، سیاهی دل را با نور عشق شستشو می دهم و جلا می بخشم و تجلی عشق در سینه ام، خورشید را به میهمانی دل می آورد.
چشمان خسته از درد هجران را نخواهم بست و دست های به دعا برداشته ام را فرود نخواهم آورد. ناله ی عشق و درد دوری را با خونابه ی دل و اشک خونین، التیام می بخشم و سیمای وجودم را با جاری اشک تطهیر می کنم.
به اوج امکان پرواز می نمایم و زیر لب زمزمه می کنم:
خدایا!
شیرینی محبت تو را با همه ی ذرات وجود، لمس می نمایم و ابرهای تیره ی تردید، آسمان آبی وجود مرا ترک می کنند و تیرهای زهرآگین شیطان به هدف اصابت نمی کنند.
اینک منم:
بر درگاه بخشندگی ات، بیمار و بی قرار، افسوس زده ی روزهای واپسین، آرزو باورِ سپیدهای پسین، امیدوار به عطایت، دونده تا ردّ صدایت، به دنبال کاروان ناکجایت و عطوفتی که با آن می خوانند خدایت!
اینک منم:
زیان کاری گرفتار، حقیقتِ واژه ی ناچار، درختی افتاده از بار و به بخشش تو امیدوار. دستانم، به آسمان نیایش بلند است و لب هایم، به بی کرانِ خواهش دربند. پایم بسته است و رشته ی دیگران، از اکنونِ نیازمندم گسسته و قلبم، چون چینی نازک تنهاییِ آب، شکسته!
Design By : Pichak |