سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

همه تو را زمزمه می کنند و برخی نمی دانند. در ذهنِ این خاکِ عقب مانده، باز هم تو هستی.

انسان اگر در ضمیرش یاد تو را نمی پروَرْد، رنجواره ای بیش نبود.

از بیداری لحظه های اندیشه و اراده فعّال توست که کارِ زمین نمی خوابد، که نبض ساعت هنوز کار می کند، درخت تقویم ها برگ دارند.

گاهی امّا گوش می سپاریم به آبشار امید پیش رو که تغزل سپیدش، همه ما را تشنه کرده، که می آیی و کلمات، جامه نو می پوشند. با کتابنامه بهار در دست، رد پای آب گوارا، نه در سینه کش کوه که در کویر مرده اذهان دیده می شود.

افق های دور دست به دست می آیند و همه چیز به توازن می رسد.

عشق، این اجازه را به خودش نمی دهد که بیایی و کنار نروند؛ چرا که بیانیه بهاری عشق اصلی از دهان معطر تو صادر می شود و همان است که: «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر».

آقا! دیگر از این جمال های ناپایدار خسته شده ایم؛ دنیا پر از فواحش قشنگ است که جاذبه اش، ما را به جاده ای می کشاند که تابلوی «خطر مرگِ» آن را نمی بینیم.

تنها این نیست؛ خیلی چیزهاست که نمی بینیم و در صدر این لیستِ عظیم و بلندبالا، ندیدنِ تو به چشم می خورد.

شاید همچنان ما هنوز به آن مرحله از رؤیت نرسیده که رویت را ببینند؛ لبخندت را، شیوه خداگونه ات را.

شاید گوش های ما هنوز به آن مرتبه از شایستگی نرسیده که حرف های بهشتْ زای تو را که پایان مناقشه در کلام انسان هاست، بشنوند.

پیشانی ما ـ شاید ـ هنوز به آن درجه از تب عشق نرسیده که به مجرّد دیدنت، عاشقانه و خالصانه و صادقانه، برای سجده شکر به سطح متواضع خاک برسد.

تیک و تاک ساعت ها.

... و می اندیشم به آن ساعاتِ شوربختی که بی تو می گذرند؛ مثلِ همین ساعت.

و می اندیشم به آن ساعت خوش اقبال و فرّخ روئی که قطعا یکی از همین ساعات است که بر ما می گذرد، آن لحظه ای که در آن رخ می نمائی؛

«بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوست»

بنمای رازهای ممهوری که در سینه نهفته داری.

راستی، آن سینه رئوف چقدر از دروغ ما را تحمل کرده است که گفته ایم: منتظریم؟اگر بودیم که می آمدی

خدا کند ظهورت نزدیک باشد؛ خدا کند که بیایی!


نوشته شده در سه شنبه 91/4/6ساعت 12:40 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak