سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

 

شبی برگرد فهمیدم که از رفتن چه می ماند

                                                    بدون تو بدون تو مگر از من چه می ماند؟

به رنگ چشم های خود شب شعری مهیّا کن

                                                    و در آبی ترین شعرت مرا گم کرده پیدا کن

شبی در خواب می دیدم زمین را سبز می کردی

                                                و در چشم کویری مان یقین را سبز می کردی

من تنها چه می مانم قناری در قفس مانده

                                                     دلم را لاله هایی از سکوت و درد پوشانده

شبی برگرد باران را برای خاک معنا کن

                                                   و در چشم سیاه من سپیدی را شکوفا کن

نگاه جاده ها مانده به سوی گام های تو

                                                             بیا تا چشم هایم را بریزم زیر پای تو


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 12:38 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

از کرانه های دریای انتظار صدایت می زنم؛ از میان موج های خروشان ولی بی صدا، از آبیِ دریا و از عمق وجودم.

صدایم در کوهها می پیچد و من همچنان منتظر.

در انتظار آمدنت صدایت می زنم.

انتظاری سبز و طولانی نویدبخش تنهاییِ من است.

نمی دانم با چه صدایی، با چه کلامی صدایت کنم.

اما صبح های جمعه چشمان پرشکوه ام چشم به راه در جاده انتظار منتظر توست.

اشک در حلقه مردمک ها جمع می شود، ولی توان آمدن ندارد؛ مردمک ها تنها مثل غروب خورشید سرخ می شوند.

یا مهدی! دریای وجودم صحرای انتظارت است.

من عاشقم، عاشق قدوم مبارک تو. عاشق و تشنه دیدار تو.

شب هایی که در یاد تو هستم، خواب مهربانی ها را می بینم. خواب بازگشت خوبی ها را.

بیا، بیا و خواب های مرا تعبیر کن.


نوشته شده در پنج شنبه 90/8/5ساعت 11:11 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

در جاده انتظار، می خواستم از منجی عالم سراغی بگیرم که کتاب شریف بحارالانوار مرحوم علامه مجلسی را در پیش خود دیدم و صفحه ای از آن را گشودم؛ حکایت مردی بود که مهدی موعود را زیارت کرده بود:

هنگامی که در خانه خدا طواف می کردم، شش دور را تمام نمودم و خواستم دور هفتم را آغاز کنم که ناگاه چشمم به جوانی نیکوروی افتاد.

او مشتی سنگ ریزه در کف دست من ریخت. چون روی خود را برگرداندم و دست خود را گشودم، دیدم پر از طلای ناب است. فرمود: علامت حقیقت و آثار حق برایت آشکار گشت و نابینایی قلبت برطرف شد، آیا مرا می شناسی؟ گفتم: نه به خدا!

فرمود: من همان مهدی هستم. قائمی  که زمین را پر از عدل می کنم، بعد از آنکه از ستم پر شده است. بدان که زمین از حجت خدا خالی نمی ماند. این را که گفتم، امانت من بر گردن توست که به برادران شیعه بازگویی.1

..............................................

1.علامه مجلسی، بحارالانوار، ج 52، ص 181.


نوشته شده در چهارشنبه 90/8/4ساعت 1:18 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

چندی است که پنجره های آدینه انتظار، یکی پس از دیگری به رویم گشوده می شود، بی آنکه تصویر زیبای تو را در قاب زرین آن نظاره کنم.

دیر زمانی است که مصحف جد بزرگوارت را به امید یافتن نشانی از تو، بر سینه پر دردم حک کرده ام، شاید که طعم شیرین آمدنت را به یاری اش در اعماق وجودم احساس کنم و سحرگاهان هنگام طلوع سرخ خورشید، والعصر زلال این اقیانوس بی کران را، با نشان معرفتت زمزمه نمایم.

وعده ای است که داده ای: «می آیم»، و تجلی میعاد آسمانی ات را در وادی غربت یاس های سرخ و زرد تفسیر کرده ای.

من هر صبح و شام جمعه ها، به دلداری ندبه و سمات دل خوش کرده ام، به این آرزو که واژه های خستگی ام را با بغض کلامش بیامیزم و در قالبی از ناگفته ها به دم مسیحایی ات بسپارم.

اکنون که پریشان تر از همیشه، کوله بار گذر دقایق و ثانیه های انتظار را به دوش می کشم، برگوی که قلب چون منی، تا به کی بر مناره های پر طنین موعودت، ضربان هجرت را به سماع غفلت و خاموشی سر دهد.

پس بیا و زودتر بیا، تا مژدگانی حضورت را با شعرهای فراقت معاوضه کنم و فریاد خاطرات تلخ بی تو بودن را پشت سر گذارم. به امید آن روز هنوز هم در انتظارت نشسته ام، یا مهدی!


نوشته شده در سه شنبه 90/8/3ساعت 10:14 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<      1   2   3      

 Design By : Pichak