دلنوشته ها
هوا، معطر از نغمههای ملکوتی است. فاصلهها خط میخورند.
شادمانی، از جام لحظهها سرریز میشود.
فضا، غرق در ترس و شادی توأمان است.
آرامش، از دیوارهای غار بالا میرود؛ شکستن مرزهای خاکی و افلاکی. اینک، حضور فرشته بزرگ وحی بر درگاه غار!
ناگهان، صدایی دیر آشنا، لطیف چون حریر و ابریشم، محکم، به استواری صخرهها و کوهها؛
با لهجهای آسمانی؛ جبرئیل، بر آستان حرا، تو را میخواند: «بخوان، محمد...»
میلهها بیش از این طاقت شرمندگی ندارند.
روزگاری است که زندان هارون، سرریز نور شده است؛ آن چنان که بیش از این نمیتوانند خورشید را در خویش بگنجانند.
و خورشید، همچنان صبور و استوار، بر دو پای ایستاده است و نورافشانی میکند. و مگر میشود که نور را زندانی کرد؟
حضور مولا، شعله شعله نور میپراکند و شب سرد و سهمگین شهر را روشن نگاه میدارد که بیخورشید، زمین منجمد خواهد شد؛ و این، راز پایداری خورشید است.
گاه آزادی فرا رسیده است
مولا: خورشید باید به افق باز گردد.
ابن مقاتل می گوید: حضرت امام علی بن موسی الرّضا(ع)، از من پرسیدند: شما (شیعیان) در قنوت نماز جمعه کدام دعا را می خوانید؟
عرض کردم: آنچه را مردم می خوانند، می خوانیم.
امام رضا(ع) فرمودند: دعایی را که آنها می خوانند، نخوان بلکه در قنوت این دعا را بخوان:
اللّهمّ أصلح عبدک و خلیفتک بما أصلحت به أنبیائک و رسلک، و حفّه بملائکتک، و أیّده بروح القدس من عندک، واسلکه من بین یدیه و من خلفه رصداًَ یحفظونه من کلّ سوءٍ، و أبدله من بعد خوفه أمناً یعبدک لا یشرک بک شیئاً و لا تجعل لأحدٍ من خلقک علی ولیّک سلطاناً، و أْذن له فی جهاد عدوّک و عدوّه، و اجعلنی من أنصاره إنّک علی کلّ شیءٍ قدیرٌ؛1
بار الها! به وسیلة آنچه که کار پیامبران و فرستادگانت را اصلاح فرمودی، امور بنده و جانشینت [امام عصر(ع)] را نیز اصلاح فرما، با فرشتگانت گردا گردش را فرا بگیر و او را با روح القدس از جانب خودت تأییدش گردان و مراقب و نگهبانانی در پیش رو و از پشت سرش بگمار تا نگذارند هیچ بدی به او برسد و پس از خوفش، به او امنیتی عطا کن تا تو را بپرستد و چیزی را شریکت نگرداند و چیرگی و قدرتی برای هیچ یک از آفریدگانت، بر ولیّ ات قرار مده و به او اجازه بده تا با دشمن تو و دشمن خودش به نبرد برخیزد و مرا نیز از یاران حضرتش قرار ده؛ همانا تو بر هر چیزی توانا هستی.
پی نوشت:
1. مصباح المتهجد، ص 366.
بود آیا که در میکده هابگشایند گره از کار فروبسته ما بگشایند اگر از بهر دل زاهد خودبین بستند دل قوی دار که از بهر خدا بگشایند به صفای دل رندان صبوحی زدگان بس دربسته به مفتاح دعا بگشایند
هیچ صبحی نیست که شرمسار از تیره بختی خود ، در عزای غیبت تو نباشد. هیچ گلشنی نیست که زردروی از خزان فراق ، به خاری پناه نبرده باشد. و هیچ شمعی نیست که به امید سپیده ظهور، تا صبح فرج ، در شبستان انتظار نسوزد.
الهی! و ربی! ای آرمان و ای مقصود من، ای همه خواسته و ای آرزوی من، سوگند به تو که جز تو نه آمرزنده ای برای لغزشهایم می یابم و نه ، مرهمی برای دردهایم
مولایم! ای پاسخگوی درماندگان! ای برطرف کننده پریشانی ! ای پرده پوش هر ناروا! به تو روی آورده ام تنها به تو شاید که بخوانیم.
ای آنکه خواستارش مردود نمی شود! آرزومندش ناامید نمی شود، و درگاهش بر خوانندگان باز است و پرده اش بر امیدواران برداشته
از نسیم صبح بلوغ، دریچه سکوت فکرم شکست و فرو ریخت. من اسیر خاموش فکر روی وسعت سپید و نرم سحر جاری شدم. صدای گرم اذان شبنم ها با آواز خوش کبوترها می آمیخت، و من راهی دیار بلند نور شدم...
رفتم و من رفتم تا خود را در رود نیایش و سپاس غرق کنم، در دریای روشنایی پارو زنم، تازه های بی نهایت حیاتم بینم. رفتم صدای سپید سوسن و یاس را بهتر بفهمم.آواز شبنم چقدر تنهاست: رفتم تابا آواز شبنم باشم. باید رفت. باید لبریز شد از: رنگ تر لبخند، حرف های شیرین و گرم دوست، صدای معجزه پیوند. و من رفتم. رفتم حرارت عشق را لمس کنم، و گلبرگ شقایق های صبر... و من رفتم تا در پی لمس طلوع ثانیه های سبک نماز باشم. رفتم از بن نور بالا، تابیدم، به کفش هایم روشنی بخشیدم، و ادامه دادم سستی پیوندم را با خاک با تنی پاک. رفتم، خود را به ساقه ملایم نماز آویختم، آن بالا شکوفه جاویدپیداست، آفتاب ابدیت، چشمه خروشان نور پیداست. آن بالا حریم گرم یک آشنای خوب، دستان مرا می جوید. رفتم، مرز سحر می تابد. کبوتر حق آوازش را نثار وسعت اندیشه های پاک می کند. رفتم...
هیچ کس متن خاکی خود را یادگار نکرد. هیچ کس نفس را ماندگار نکرد. من نماندم، رفتم: دلگیری ام را به آغوش گرم سحر سپردم. به بال یک قاصدک پیوستم، خودم را به ادراک دل انگیز آبی آسمان رساندم، و به ادراک بلند دوست. بندهای محکم زمین پوشالی اند. لذات آن لحظه ای اند. پروانه لرزش را نگریستم، همه جا در هر نفس باشمع من بود و عاری از سوزش. رگبرگ های برگ گذشت را در امتداد رگ های خود دیدم. امید را با فکر آمیختم. و یأس را زیر پای فراموشی مدفون ساختم و غم را در سایه دوست... رفتم.
.. و اینک به فراسوی اندیشه های زمینی نظر دارد، به حکمت ربّانی، به مصلحت رحمانی.
و چشم می دوزد به کرانه های آسمانی و بی کرانه های لطف الهی تا ستارگان تحوّل، در دامانِ بلندِ آینده فرود آیند و قبله، روی دیگری به مسلمین نشان دهد.
«قَدْ نَری تَقَلُّبَ وَجْهِکَ فِی السَّماءِ فَلَنُوَلِیَّنَّکَ قِبْلَةً تَرْضاها؛ نگاه های معنادار تو را به آسمان می بینیم، تو را به سمت قبله ای که رضایت تو را جلب کند می گردانیم.»
تنها عظمتی، او را به تعظیم فرا می خواند که در لایتناهی معبود می گنجد و تنها به فرمان کسی گردن می نهد که رسالت را خلق فرموده است.
هنگام ظهر، قامت عشق را به نماز افراشته است و دو رکعت به خدا نزدیک تر شده که نزول جبرائیل، حضورش را هدایت می کند به جانب کبریائی کعبه.
و این گونه در چهار رکعت، بر دو جهت، سر به سجده می ساید، بی آن که دریچه های تردید را به دل بگشاید.
در اتّحادی که «مسجد ذوقبلتین» به صف کشیده ست، جان های اقامه بسته از اطاعت او پیروی می کنند که عارفانه های روشن محراب را دیدگان گشوده دل می تواند دید.
به گواهی کلام خدا:
«وَ ما جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتی کُنْتَ عَلَیْها إِلاّ لِنَعْلَمَ مَنْ یَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ یَنْقَلِبُ عَلی عَقِبَیْهِ وَ إِنْ کانَتْ لَکَبیرَةً إِلاّ عَلَی الَّذینَ هَدَی اللّهُ»
تغییر قبله از آن طرفی که بر آن نماز می گزاردید، برای این بود تا موافق را از مخالف تمیز دهیم و این کار برای غیر آنهائی که خداوند آنان را هدایت کرده است، کار پر مشقّتی بود.
با کدام کلمات عزادار بنویسم اندوه از دست دادنت را؟
تو را از تلخی هنگامههای آتش و خون نوشانده بودند؛
تو را از دردی که سالها بر تمام وجودت چنگ انداخت.
تو را از ایستادگی کوهها سرشتند و آتشفشانی پنهان در تنت گذاشتند.
تو را از آسمانها به خاک مژده داده بودند به صبوری.
هزار بار در خویش فرو شکستی و ایستادی محکم تر و سرافرازتر.
تو را از تشنگی آفریدند در لحظات شکیبایی عاشورا.
ساقههای نیلوفری از پایههای عرش بالا رفته و سریر ولایت را به عطر وجودی خود آراستهاند، تا او بیاید و بر تکیه گاه پوشیده از رازقی آن تکیه زند. درون کعبه چه غوغایی است امروز! ملائک، بال در بال گستره آسمانها را پوشانیدهاند و جبرائیل و میکائیل و اسرافیل حلقه خانه کعبه شدند تا پر به نور وجود او بسایند!
طنین نام او هلهله شادی ملائک است. جامهای افلاکی عاشقان به سوی او میآیند و گیسوان سیاه شب به یمن وجود او گل خندههای نقرهای را در میان آبشار آسمانیاش تقسیم میکند؛ چرا که امشب علی علیه السلام میآید!...
خود را به چنبره مار تکبر سپرده ایم و صدای خرد شدن استخوان هایمان را در گوشه گوشه زمین می شنویم و باور نمی کنیم .
در گنداب تفکر جاهلانه و خودسرانه - شاد و خرسند - تن می شوییم و باور نمی کنیم .
در سرسرای جهنم ایستاده ایم و مست رواق اهریمنی آنیم و باور نمی کنیم .
غرق در اطمینان خودخواهانه هستیم و باور نمی کنیم .
چون کودکی غریب انگشت ابلیس آخر الزمان را می مکیم و لبخند می زنیم .
کاش می توانستیم نگاهی به آن سوی باورهایمان بیندازیم و ببینیم از پس راه امروز چه راهی است ؟
و کاش نمی گذاشتیم اهریمن بر پیشانیمان بوسه زند تاعقل دور اندیش نمیرد .
سزا نیست از سرمایه یقین دست بشوییم و آن را واگذاریم .
در شان ما نیست خمیره عشق را از دست بدهیم
باور کنیم پنجره انتظار را
با تپش آن وضو کنیم و از گمراهی دور دور شویم
و دوباره متولد شویم
و با این تولد دو باره
جز راه آسمان نپوییم
Design By : Pichak |