سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

از نسیم صبح بلوغ، دریچه سکوت فکرم شکست و فرو ریخت. من اسیر خاموش فکر روی وسعت سپید و نرم سحر جاری شدم. صدای گرم اذان شبنم ها با آواز خوش کبوترها می آمیخت، و من راهی دیار بلند نور شدم...

رفتم و من رفتم تا خود را در رود نیایش و سپاس غرق کنم، در دریای روشنایی پارو زنم، تازه های بی نهایت حیاتم بینم.  رفتم صدای سپید سوسن و یاس را بهتر بفهمم.آواز شبنم چقدر تنهاست: رفتم تابا آواز شبنم باشم. باید رفت. باید لبریز شد از: رنگ تر لبخند، حرف های شیرین و گرم دوست، صدای معجزه پیوند. و من رفتم. رفتم حرارت عشق را لمس کنم، و گلبرگ شقایق های صبر... و من رفتم تا در پی لمس طلوع ثانیه های سبک نماز باشم. رفتم از بن نور بالا، تابیدم، به کفش هایم روشنی بخشیدم، و ادامه دادم سستی پیوندم را با خاک با تنی پاک. رفتم، خود را به ساقه ملایم نماز آویختم، آن بالا شکوفه جاویدپیداست، آفتاب ابدیت، چشمه خروشان نور پیداست. آن بالا حریم گرم یک آشنای خوب، دستان مرا می جوید. رفتم، مرز سحر می تابد. کبوتر حق آوازش را نثار وسعت اندیشه های پاک می کند. رفتم...

هیچ کس متن خاکی خود را یادگار نکرد. هیچ کس نفس را ماندگار نکرد. من نماندم، رفتم: دلگیری ام را به آغوش گرم سحر سپردم. به بال یک قاصدک پیوستم، خودم را به ادراک دل انگیز آبی آسمان رساندم، و به ادراک بلند دوست. بندهای محکم زمین پوشالی اند. لذات آن لحظه ای اند. پروانه لرزش را نگریستم، همه جا در هر نفس باشمع من بود و عاری از سوزش. رگبرگ های برگ گذشت را در امتداد رگ های خود دیدم. امید را با فکر آمیختم. و یأس را زیر پای فراموشی مدفون ساختم و غم را در سایه دوست... رفتم.

ابرهای سیاه و غم آلود حیات را از حافظه ام راندم. شاید بارش پاکم ذره ای از امتداد طوفانی نور شود. شاید به منتهای عصر دنیوی خود برسم، و به تهاجم نوازش همیشگی یار. رفتم. خودم را از حمله اندیشه سرد گیتی مصون داشتم. درهای اتاق ساده نماز باز است. درون اتاق چراغی همیشه روشن انتظار ما را می کشد. باید رفت و نماند. و من رفتم.  بوی رنگ را فهمیدم، اندوهم به پایانی گرایید، و نیش تلخ چهره های حادثه... رفتم. در گذر وهم و خیال فریاد زدم: ای کسانی که ذهنتان در چنگال تاریکی اسیر است!

بیائید! بیائید برویم آواز تنهای نیلوفرها بشنویم. بیائید بدنبال ارمغان نور باشیم. بهار فصل بیداری خاک است، بیائید صدای همیشه بهار باشیم. بیائید کوله بارهامان سرشار باشد: از نور، روشنی و عشق. بیائید از تار و پود گرم و عمیق نماز، مهربانی، عاطفه، گذشت و نیکی بنوشیم. بیائید از تنه سبز درخت دوستی خاطره ها بچینیم. بیائید نور بنویسیم، خالقمان را نیایش کنیم، نور بخوانیم...

ای مهربانترین نگاه! در متن عمیق نماز پیوند خورد قلب من با تو، با ماه. پیوند من با تو ای بهترین تابش! پیوند جوهر جان و آرامش، باغ و بارش، ذهن و نیایش، فکر و ستایش است. نگاه تو مثل ظرافت آن شبنمی است که شقایق های احساس مرا سیراب می کند. وجود عظیم تو همه شادی ها را ارزانی من می کند. تن سبز تو بیابان مرا فرو می ریزد. تن سبز تو آشنا می کند مرا با گل، با لطافت، با عاطفه، با زندگی. طراوات سیمای تو ای آمیخته با هر سکوت، هر صدا، در رگ های خاموش من فریاد شد به ناگاه، و در من شکست هر فغان و هر ناله و هر آه... هر دم ای همیشگی ترین، ای شگفت ترین! به دنبال تو می روم که به ساقه های نرم نیایش پیچم. می روم که در ارتقاء محکم خود رنگ زیبائی تو را لمس کنم. ضربان بهار جاویدت تن پرخواب مرا بیدار کرده است. صدای پرطلوعت طرح ناهمگون پائیز را از من رانده است. مرز بی همتای با تو بودن خواهان شده ام، و فصل پر معنای دیدار با تو را.

ای یاد تو همه فریاد فکر من! ای که به ناگهان دادی تکان پنجره های غفلت من! به دنبال تو هستم. باید به ساقه نماز و نیایش و سپاس پیچم. باید در ارتقاء محکم خود رنگ زیبائی تو را لمس کنم... و اینک ای پیوسته در من جاری! جان رغبت من دچار وجودت شده است. تو مرا به تماشای خود بردی و به عرصه نگاه من آمدی. میان حیرت شیشه و سنگ، لغزش شاخه و برگ، پرتو زندگی و مرگ آمدی! وزش بی نظیر آهنگ بودی که مرا در عمق عشق آسودی! سرپنجه نرم هجوم بودی که تلؤلوی برگ های روشن نگاهم را، روی هویت تاریک اشیاء انداختی! وقتی قریب من شدی: بوی نور می دادی، بوی روشنائی و سپیدی. نقش دل انگیز قالی آسمانی! طلوع جاوید آفتاب دشت ترانه! پیچیک آرامشی که دور من می پیچی!  و تو آمدی: شکوفه خوشبوی لحظاتم شدی، مسیر خواهش هایم، طعم آوازهایم شدی. تو آغازم شدی، و مرا از جرقه بودن میان دو سنگ رهاندی. شیشه عطر مرا هنگام شکست پیوند دادی.

و من به سرگردانی رو نخواهم آورد. و به انتظار دستان گرم تو خواهم نشست، تا برای همیشه مرا ببری: از تاریکی، از تنهایی... و بگسترانی در عشق، در نور، در آرامش... مرز طلائی آفتاب در میانه های آسمان سرود روشنایی و پرواز می سراید. وقت آن است کوله بارم دوباره بردارم. جاده نماز قدم های مرا صدا می زند. درانتهای جاده زیباترین گل می خواند. کوله بارم باید بردارم. فاصله ها را باید بشکنم. نگاهی خوش انتظار مرا دارد. آوای لمسی نرم، نگاهش به جاده است.  عبور باید کرد: چراغی همیشه روشن به جاده نور می بخشد. عبور باید کرد: از طوفان و برد هراس، هرگز. از فصل سنگ و تگرگ، از حمله پلک بلا، هراس هرگز. کوله بارم دوباره باید بردارم...

ای سراسر بهار! ای آشنا با هوای ذهن من! تویی همه پناه من. همه انتظار من. ای رنگ سبز زمان! از هجوم تیغ های غم، مرا برهان. ای همیشه تازه!  مرا امتداد بده: تا صدای برگ. تا سخن ستاره. تا بوی شبنم. ای زمزمه جاوید طراوت و پاکی! مرا از تکرار بیهوده ببر، و از تکرار بی رنگ یکنواختی. ای انبوه التیام! ای تنهاترین صدای آرامش! تو را بهترین جان پناه یافتم... ای پروردگار! ای سراسر بهار! مرا بکشان تا میوه معنای زیست! مرا چشم براه مگذار. مرا عاشق خود بدار... تویی همه پناه من. همه انتظار من... آن سوی دریاها، کنار آن ساحل ها، پای آن نارون ها، افراها، کسی می خواند مرا. پاروها باید بردارم. قایقم به آب باید انداخت. باید دل به دریاها دهم. آن سوها، آبی آسمان، آبی تر است. آن سوها رنگ تازه ای به جان می بخشد هوا. به گمانم کسی که می خواند مرا در آن سوها از جنس شبنم باشد. در آن سوها وزشی ازابراندوه، چهره ها را نمی ساید. در آن سوها بذر لبخند، همیشه رویان است. به حتم سنگ هم، آوازش خوش می شود. آن سوی دریاها، کنار آن ساحل ها، پای آن نارون ها، افراها، کسی می خواند مرا. باید دل به دریاها دهم، راهی ساحل ها شوم... ای مظهر همه حرکت ها! تو در آینه نمازم به ناگاه شکفتی. من از خودم دور شدم، و به تو رو آوردم. گل های گلدان اتاق هم بیدار شدند. و پنجره های بسته ذهن، باز. پرنده های خوش الحان بسراغم آمدند. ابرهای حزن همگی رفتند. اینک من تو را زمزمه می کنم. تو را بیداری فکر خود همراه می کنم. ای پیچک فرزانه! برنگاهم بپیچ! دل و جان مرا غرق حیرت کن. مرا آباد کن. ای مظهر همه حرکت ها! وقتی در آینه من شکفتی، از خودم دور شدم. به نیایش رو آوردم. به تو رو آوردم...

خداوندا! در اندیشه گل های خوشبوی باغچه ضربانت می زند. کف حیاط خانه دل لمس قدم های تورافریاد می کند. پرنده ها با لحن نگاه عمیقت آشنایند. ماهیان حوض، تابش صدای آفتابی تو را می فهمند. و من از طلوع نفس های سپید تو در راه نماز سرشارم. درخشش ذات آبی تو را می شناسم. درزندان دلت،درغل وزنجیر،آوازهماهنگی می خوانم. می دانم مهربانی ات شروعی بی پایان داشته است. می دانم شهاب نورانی دستانت از کدام سو می آید و به کدام سو می رود. می دانم اطلسی های نیایش اندیشه مرا می شناسی. می دانم از برای زخم های کهنه دل بهترین مرحمی. و من شکوه اشاره انگشتانت را می شناسم. سیب سرخ خیال دل انگیزت را در باغ نماز هر دم می چینم. مثل آبی زلال،خواب آلوده نشسته برچهره ام رامی بری، و من سرشار می شوم از شمیم وافر احساست. سرشار می شوم از اقاقی های عشقت. تنم، روحم، فکرم طعم حرف هایت را دوست دارد. سبد نامهربانی های زمانه ام از مهر تو لبریز است، و من ای آکنده از بخشایش از تپش ابدی تو دچار شادی ممتد شده ام. پنجره های راز ونیازم رو به مرحمت تو گشوده است، و من با این پنجره ها پیوند دارم. ای آکنده از تپش های ابدی خوب! در اندیشه گل های خوشبوی باغچه ضربانت می زند. کف حیاط خانه دل لمس قدم های ظریف و آرام تو را فریاد می کند. و من به زیاده از یاد تو سرشارم...

یا ربّ!سوگند به نامت شده ام اسیر و آلوده ات. مثل زمزمه نفس هایم شده ام همراهت. ای وزش نرگس و یاس! من غرقم در رود سپاس. از نزول باران نعمت هایت، از انتشار رنگین نور الطافت، از ستاره های روشن گذشتت رفته ام در کوچه خواهش و التماس. سوگند به شبنم با تو هوا غزلناک می شود. با تو نشاطی وسیع به روحم می تابد. شعرهایی که با تو توان گفت چه بلند و عاشقانه اند. حرف هایی که به تو می شود زد چه پر احساسند. ای آوای گوارا! سوگند که در کلام نماز غوطه ورم. در سر راهت خاکم. در بحر نگاهت مرا شناور کن ای آوای خوش! تراوش ابهام را از لحظاتم جدا کن! سوگند به باران! سوگند به آفتاب! با تو بوستانم. بی تو ویران. بی تو بی وزش، بی روح. ای وزش نرگس و یاس! من غرقم در سپاس، در التماس. سوگند به پرستوهایت! شده ام اسیر و آلوده ات. شده ام هر دم مونس و همراهت... کم کم فصل نورفشان ستاره شکفت. آخرین نفس های روز شگرف بود و از رنگ خالی خاکستری پر. ترسیمی بود بین نگاه من با هوا: هجوم حس شب به نهاد من، و طلوع بی پرده طرح نوازش از مرگ تاریکی تا رویش روشنایی در من. شاخه ای از زندگی ام می سراید: سایه نم تابیده است. خرمی سفر به شهر نور، عهد نیایش و سپاس تابیده است. آوای همیشگی دوست نزدیک است. این آوا رگ های مرا به اهتزار در می آورد. ابرهای سینه آزردگی مرا نوازش می کند. تا در دام ایثار زمین نیافتاده ام باید بگریزم. باید خود را به نور آویزم. مجموع طراوت گفتار دوست مرگ لحظه های گرم را در من سبز می کند، و نفس تلخ را در دقایق کمرنگ زندگی، شیرین... مهربان نماز در زندگی ام با نظم می زند. و تراوشش: آوازی است با لحن عشق که حاشیه پاک نفس را لمس می کند. وقتی بامعبودم سخن می گویم دریای وجودم آرام می شود. وقتی در خود عبوری گوارا می بینم، تار و پودم نور می نوشند. من غرق لحظه هایم. بیراهه ای در نگاهم. مرادم ذره ای نور است. من نگران فصل آهم. دریا آرام است. دل طوفانی، هرگز. اشک و دعا دوا شده است، اندیشه ظلمانی، هرگز. باید رها شد: از مرداب شرارت تا بوی لطیف گل. باید گسست مرز سحر را با یاد نور، سپرد جسم را به باد گور... کنار مزار لحظاتم، افتان و خیزان نیستم. وقتی مخمل سیاه شب روی نگاهم رامی پوشاند، می شکافم و دانه های الماس آن را یکی پس از دیگری به خاطرم می بافم. از هجوم پرهای پرواز و نماز و سپاس، پنجره خوابم بشکسته، و ساقه لبخند از نسیم مأنوس ذکر، جوانه زده. من هر شب از روشنایی ماه می گذرم. در دام درها فقط رها می نویسم. و روی عطش زمان از گلوی فریاد می گویم: خدایا مرا از من جدا کن! مرا به خود نزدیک کن!  خدایا همیشه محتاج تو هستم. مهرت را بر دل و جانم بتابان! تا من سردی وقت رابکوبم وگرمی را حس کنم ز آن. خدایامن دربرابرتو ذره ای هستم برخاک،معلق در هوا. حبابی هستم که روی آب به نرمی می غلطد و هر آن در معرض فنا. مرا امتداد بده تا بهشت تا بعد نیک و معنوی من... آسمان آبی لحظاتم از پرنده های شگرف، کبوتر سپید یادی را دارد که در امتداد عشقت پرواز را از اندیشه ام به پژواک در می آورد. انتظار آفتابت پروردگارا به سر آمده است: دیوار تاریکی ذهنم شکسته است. و حجم تهی لذات زمینی در سطح افکارم. آه که غبار خواری دنیا چشمانم را دردآلود می کند. و انبساط یادت تمامی ام را پر. و تراوش چشمه ات تمامی اشک هایم را دُرّ.

 و من از بارش نگاهت خاموشی را شکستم: اشیایت افسونگر شدند، و لرزش های عهد عصر خاک تمیز. من در ابتدای گذر شب، خورجینی را که به اندازه واژه نور جا داشت، برداشتم، و از مرز شب مرز ذکر و دعا و نیایش گذشتم... امتداد بوی جاویدت، تا آن سوی مرز شب، حمله حیرت را رو به من نهاد. پر افسوس از من برخواست: صفحه ای عاری از نامت در کتب قدیمی فکر،و ارسال نامفهوم پیام اشیایت،و کاستی در ایفای نقش های نیک. من سراسر نیازم، به عهد باید آویزم. دلهره از تو آینه باید، و اضطراب،و زمزمه خانه ای در ستاره.

مبتلایت منم:بسان لحظه های پیوند اشک با پوست شب. بسان نغمه بلند ماه روی وسعت بی پرده نگاه. نیازم تویی: مثل زندگی برگ به خرمی درخت، مثل ذهن آبی کبوتر به پرواز. خدایا تو ابتدای شهاب قصه های وجود منی.تو به رنگ فراست زمین و فضا.تو گویای جاویدی.من جز تو لمسی نخواهم.جز تو وصلی،عشقی نخواهم.تو فراموشی منی:من خودم را در وسعت انعکاس قدرت تو گم کرده ام.خودم را در آواره ترین افکار رهایی محو کرده ام،و لابه لای علف های همه جایی نور.صدایم تویی.موجم،بنیادم تویی.باشد تا محبتت تا بر من بتابد.موم صدایت بر دهانم بماند، و یادت بر دلم...

ای خدا، ای ترنم همیشگی و دلربا! از روزن های صدای ظریف تو، درلحظه هافریاد شدم، اشک با من در آمیخت و چکیدم. لطف تو مونس نفس هایم شد. سبب رویش تن و روحم شد. و اینک خورشید جوانی ام بر ذهنم می تابد.به یقین گیتی جا پایی بیش نیست.کودکی: فهم عریان پاکی کوتاه،خاک و هوا اسطوره های اندک برگ تازه ای بیش نیست.طرح سستی ادراک دیوانه وار زن پیداست.قاب لغزنده خواهش،شعبده رنگ پیداست.ای ترنم دلربا!وقتی در ایوان تماشای تو نشستم دگر پلک نزدم،پنجره نبستم، تو را دیدم، محو تماشای تو شدم...ای جوان هایی که پنجره هاتان کدر است،و نور نگاه هاتان لرزان.خیرگی را در درخشندگی نهید!آشیانه نگاه را آسمان کنید!نماز خوانید، نیایش کنید!آن وقت است که سیاهی نورانی می شود.حجم فضا پیوند می جوید. تن دشت حیرتی می گیرد. ذهن تیره تان روشنایی می بوید. محبت ملائکه جلب می شود و شیطان ناراحت، و روزی هاتان رنگین، ایمانتان قوی، و دعاهاتان مستجاب، اعمال خوبتان، قبول، و دست هاتان حاوی کلید بهشت، و تن روحتان پر نجات از جهنم، و صورت هاتان پرنور، و خدامان خوشنود می شود...

یا مهدی(عج)! ای غایب از نظرها! قریب زمانی خواهی آمد: بوی ماه در شامه ها خواهی ریخت. نهال دوستی در دل ها خواهی نشاند، و طراوت معنا در اندیشه ها خواهی ریخت. تو خواهی آمد، و ما تا آمدنت انتظار را نوازش خواهیم داد. مدت ها در چراغانی نور حقیقت خواهیم نوشت. راه خواهیم خواند. سراب خواهیم شکست. و منتظرت خواهیم ماند. گل های معرفت را تا آخرین نفس خواهیم بویید. ماهیت ناب انسان را کمی از آن طرف تر می نویسیم، می پوییم. همیشه در یاد مهمانی عشقیم و آنرا می جوییم... ما ذورق افکار را در راه ماه ودریا تجهیز خواهیم کرد. ما راه می رویم: ظلمت را به باد روشنایی می سپاریم. نگاه را به سیمای تو پیوند می دهیم. و هوش از نور عظمتت می بریم. ما خواب نور و دور را ادامه می دهیم. ما مثل دلبرهای منتظر در وسعت زمان پارو می زنیم. باید منتظر بود، تو خواهی آمد، و با خود روایت روشنایی دوباره خواهی آورد. تو خواهی آمد و به هر منتظری گل شوقی خواهی داد. عشق خواهی داد، و زیبایی بر چهره دانش خواهی نشاند. قریب زمانی ای غایب از نظرها خواهی آمد، و دل ها را با خودخواهی برد، نگاه های پاک را خواهی خرید و حیرت به دیدگان خواهی سپرد. تو خواهی آمد و دوری، ابهام و انتظار قشنگ به پایان خواهی آمد.ما منتظریم تو خواهی آمد، ما منتظریم...

بعد از راز و نیازهایی عمیق در شبی بلند به خواب رفتم.خواب را سخت گرفته بودم در مشت. ناگهان ضربان آهنگی زد و بی رنگ خوابم را کشت. و من غلطیدم تا لبه حوض بیداری، تا زنم بر صورت هوشم آب، کمی. میان فضای سپید و نگاه تمیز، روی عرصه سحر، گلی مرا صدا می زند. تا چهره عطرش می نگرم: تازگی پوست سحر، مرا تا ادراک نورس روز می برد. باید روحم در حیاط نشاط کمی بدود. تا سطح تر آب نه بار بپرد. متن گرم اذان ها دیگر شکسته است طنین لحظه ها. و پای من برون شده است از لحظه ها. و رفته است تا بوی گل، بوی سحر. و مانده است در نیاز در نیایش، نماز...

با پرتوهای روشنم در سرزدگی لحظه های نورانی می روم. به جلوه شیرین حیات می رود طرح ابریشمی نگاهم. ابرهای اوج هر روز و هر شب جا پایم را به خود می بندند. هر دم از دستان پرواز آویزان می شوم. سکوتی مدام مرا به خود می آرد. نژاد نور با من در می آمیزد. لوح ساده آب زیبا می شود. و من ای بزرگترین، ای بهترین به ترانه زیبای حضور قشنگت رسیده ام. نفس من آکنده از تو شده است. به غوغای نغز لحظه های همیشه ات رسیده ام، به گرمی ات. طرح ابریشمی نگاهم به جلوه شیرین حیات می رود...

حیرت امتداد نگاهم را می پوشاند، و من تنهای تنها با لمسی نامحسوس هر دم می شوم مأنوس...

با یاد تو ای آفریننده یکتا! ای تنهاترین زیبا، آواز غربت زمین، طرح مشبک لبخند بر لبانم می نشاند. صمیمیت اندوه از پنجره ام رو به ویرانی می رود. اندیشه ام دگر در معرض چپاول تنهایی نیست. دلم سوی وطن پرواز، کوچ می کند. در تار و پود ذهنم غوغایی به پا می شود. بوی چمن های رفاقت در شامه ام لبریز است. چلچله های آسمان نگاهم، بی پریشانی آواز می خوانند. رقص داغ حسرت، دگر تنم را نمی ساید. آوار غربت زمین بر من دلگیری نمی آرد. همیشه گریزی هست. گرچه ناگزیر آمده ام و بی گریز باید بروم، اما همیشه گریزی تا معنا هست. اینجا بذرهای بی قراری برای رسیدن به تو از تنم ریشه می زنند. اینجا لحظه ها دشوارند. سقف پناه خاکی حریم تارهای عنکبوت تنهایی. تاک های باغچه حیاط هوس، لبریز از ناباوری.

از وطن پرواز، الهام می رسد به من: که ای بیگانه و تنها و اسیر در غربت، بیا! بیا صدای تصویر مهربانی باش! بیا دلمان برای خدامان بتپد! بیا مثل طراوات برگ و شبنم او را دوست داشته باشیم! او به زخم های عمیق روح می رسد. رنگ گرم نوازش دارد. مثل آواز خوش مرغان سحر، سپید است. بذر رفاقتی شگرف در جان ها می کارد. بیا آسمان را زمزمه کنیم! بیا ستاره بچینیم! بیا اوج بگیریم و بالا برویم...! بیا بالا برویم تا عشق را بهتر بفهمیم. نور را زیباتر لمس کنیم. عبادت برتر را بسنجیم. بیا از بهار سرشار شویم. از ترشح زیبای عزلت، از پاکی و فروتنی، زهد و ایمان، عصمت. بیا بالا برویم تا عشق را بهتر لمس کنیم!  عشق رسیدن به تابش گوشه ای ازآفتاب ابدی است...  زمزمه شعر آشکار رفاقت خدا در دهلیزهای اندیشه است...

آواز شیشه ای احساس قلبی است که در فصل نماز، سبز می تپد... عشق سفر به بی پایانی نور است... روزنه ای است به فراترها... عشق طنین رنگین کمانی است در رگ های پیچیده روح...


نوشته شده در پنج شنبه 91/3/18ساعت 12:14 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak