دلنوشته ها
بیارایید اینک کوچههاتان را؛ که از ره میرسد آن وعده حق، «امام رحمت و باب حوایج»!
بیارایید اینک کوچههاتان را به گلخند تمام غنچهها!
بیارایید اینک لحظههای هر چه زیبای زمان را، این که محراب بلند آرزوها، پرتوافشان حضور خورشید است!
از دودمان صداقت، کودکی متولد میشود که «مجمع الانوار عشق صادق علیه السلام» است و حقیقت همیشه فروزان ولایت! برابر تمام ناراستیهای روزگار، «صابر» و برابر تمام ناسپاسیهای مردم، «کاظم علیه السلام » است
شب یلدا قدم آهسته بردار..
کمی هم احترام ما نگهدار...
تو می بینی ربابم غصه دار است...
بنی هاشم هنوزم داغدار است...
صدای العطش در گوش مانده...
بدن ها بی کفن هر گوشه مانده...
شب یلدا تو هم چله نشین باش...
سیه پوش غم سالار دین باش...
و تو می ترسی که دیوار خرابه فرو ریزد
و باد، سایبان وصله شده به چادر نیم سوختهات را به غارت ببرد
و آفتاب، صورت زرد و پژمرده نوگل حسین را سرخ کند.
میترسی از اینکه ابرهای داغدار، سر از شانه یکدیگر بردارند
و مهتاب برون افتد
و نازدانه برادر، جای تازیانهها و زنجیرها را بر دست و پایش ببیند.
میترسی صدای ضیافت مستانه اهل شام فرو بنشیند
و دخترک خاموش از صدای گریه پیچیده در گهواره خالی، از خواب بپرد
و یاد برادر شیرخوارهاش بیفتد
.
کنار عکس نگاشته اند او روزی خواهد آمد!
من به دلم خطور کرد , به کدام سپاه من خواهم بود!!!
او روزی خواهد آمد!!!
مویم!! رفیقانم!!! نانم!!! همسرم!!! فرزندانم!!!!کارم!!!! پولم!!!!چادرم!!!
درسم!!!!! کتابم!!! مرامم!!!و....
همه ام!!!! برای او خواهد بود!؟
وَقُل رَّبِّ أَدْخِلْنِی مُدْخَلَ صِدْقٍ وَأَخْرِجْنِی مُخْرَجَ صِدْقٍ وَاجْعَل لِّی مِن لَّدُنکَ سُلْطَانًا نَّصِیرًا
بگو : ای پروردگار من ، مرا به راستی و نیکویی داخل کن و به راستی و نیکویی بیرون
بر ، و مرا از جانب خود پیروزی و یاری عطا کن....
سوره نورانی اسرا....آیه هشتاد... الهی آمین یا رب العالمین
ای ایها الناس...............
آنانی که دوست دارید به کرببلا بروید!!!
مراقب باشید!!!
می خواهم رازی برایتان فاش کنم!!!!
گفتنش از من !
دعاکردنش از شما برای همدیگر!!!!
می خواهم به شما بگویم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
مراقب باشید!
این سفر..................
خاکستری ندارد!!!!
یا سفید است!!!
یا سیاه است!!!
ای رفته ها ! مراقب باشید! و به آنان که نرفته اند سفارش کنید!
و ای نرفته ها!!! مراقب تر باشید! و بر سر پیمانهای خویش بمانید!!!!
تقدیم به اربابم حسین جان
لبیک یا حسین جان
چشم را هنگامی به من عطا کن که نهفتم بیش از گشودنم باشد!
گوش را هنگامی به من عطا کن که نشنیدنم بیش از شنوائیم باشد!
بخشش را هنگامی به من عطا کن که فهمم بیش از لطفم باشد!
خداوندا!!!
قبل از سپردن هر نعمتی
ظرفیتش را به من عطا کن!!
و قبل از رسیدن هر بلائی
صبرش رل!!!
الهی آمین یا رب العالمین
امام قافله در راه است
خورشید درمیان کوچه ها هست
امام همراه با کاروان است
رقیه زیر آفتاب است
ای کاروان آهسته تر آهسته تر
آرام جان قافله بروی نیزه ها است
همراه آن کاروان هفتاد و دو خورشید
خورشید خجل از روی خورشید هاست
پای اطفال وزنان به روی عرش
آه از زمین بلند است
قرآن به گوش میرسد
دل های اهل کاراوان مشغول ارباب بی سراست
نگاه اطفلان حرم از کربلا تا به شام
مشغول مشک پاره است
باران این روزها
یک بارش پاییزی نیست ، آسمان حسینی می بارد!!
مثل شکوفه هایی که
حاج حسن دعاگویشان بود
و در غزه به بار نشستنند!
وقیری که پای ظلم عبری را به شب چسبانده
اگر از سیاهی هیئت ما نیست از کجاست؟!
چه سپید است آن صدایی که در قلبم مرور می کند :
برکت دارد . . .
برکت دارد . .
سجادهای که آبشار سجدههایت را در آن میریختی، برای معراج آماده است.
این بار دیگر از معراج به تنگنای زمین باز نخواهی گشت؛ که زمین، سجادهای به زیر پای توست برای پرواز تا ابدیت.
بغضی گلویم را میفشارد و به ذرات سمّی میاندیشم که در رگهای تو، ناگزیر به گردش درآمدهاند؛ تا وسیله دیدار تو با حضرت دوست شوند.
دستهایت، آن دستهای آبرومند دعا، چون دو بال پرواز تو را با خود بردند؛ تو را که آبرومندترین صدای نیایش بودی و هر لحظه پروردگار، به شوق شنیدن نجوای تو، به خاک تیره مهربانتر مینگریست.
اینک، صدای فراگیر تو، خاموش میشود و این صدای شهید، دیگر خواب سنگین شبزدگان را نمیآشوبد.
غروب بود و خیمه زد شراره روی خیمهها
دوید شعله باعطش به جست وجوی خیمهها
غروب بود و آسمان به سر هوای گریه داشت
چو داشت چشم حادثه، نظر به سوی خیمهها
غروب بود و نسیم شعله ور شبانگاهی، اخگر جان هفتاد و دو کبوتر عاشق در خون غلتیده را میافروخت و ترنم سوزناک پروازهای پرپر شده را در آغوش دشت، میپراکند.
چشم آفتاب هنوز به ندامت بود و خیمهها هنوز در شعلههای شرارت میسوخت.
از هر طرف حادثه، لاله ای روییده بود.از هر سوی نگاه، نیلوفری به خون غلتیده بود.
زمان، بوسههای خویش را نثار زمین میکرد و زمین مهد تلاطم بود و بیتابی میکرد.
آرمان زلال حسین، در نگاه بلند زینب جاری بود؛ بهار، همجوار پاییز بود و عطش همسایه فرات.
زاویه دید زمین میچرخید و میچرخید، تا لطافت پرپر شده، طفلی شیرخوار را بیابد.
Design By : Pichak |