سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

 

و تو می ترسی که دیوار خرابه فرو ریزد 

و باد، سایبان وصله شده به چادر نیم سوخته‌ات را به غارت ببرد

و آفتاب، صورت زرد و پژمرده نوگل حسین را سرخ کند.

می‌ترسی از اینکه ابرهای داغدار، سر از شانه یکدیگر بردارند

و مهتاب برون افتد

و نازدانه برادر، جای تازیانه‌ها و زنجیرها را بر دست و پایش ببیند.

می‌ترسی صدای ضیافت مستانه اهل شام فرو بنشیند

و دخترک خاموش از صدای گریه پیچیده در گهواره خالی، از خواب بپرد

و یاد برادر شیرخواره‌اش بیفتد

.

 

 

 

می‌ترسی عابری بگذرد و سر راه، چشم نامحرمش را به خرابه بدوزد و دست دراز کند

و یتیم برادرت در پشت قامت خمیده‌ات پنهان شود

و زیر لب، به نام عمو دخیل ببندد.

می‌ترسی از این خواب‌های پریشان و گریه‌های نابهنگام سه ساله

که گاه از خیمه آتش گرفته می‌گریزد و گاه از ناقه بر زمین می‌افتد و گاه زیر دست و پای اسب می‌ماند...

می‌ترسی از اینکه صدای گریه‌اش از دیوارهای خرابه بگذرد

و کار یتیم‌نوازی به آنجا بکشد که سر بریده بر دامان سه ساله بگذارند

و رقیه علیهاالسلام ، خاکستر نشسته بر موهای پریشان را ببیند و جای خیزران بر لب و دهان خونین و زخم پیشانی شکسته و بعد جای بوسه تو را بر رگ های بریده!

دیگر نمی ترسی

از هر چه می ترسیدی، بر سرت آمد

اکنون، بگذار دیوار خرابه فرو ریزد

و انگشتان به خون نشسته‌ات، صورت خاک را بخراشد

حالا رباب علیهاالسلام می تواند ضجّه‌هایش را به قنداقه خونین گره بزند

و سکینه علیهاالسلام کاسه‌های لب بریده آب را بشکند

دیگر هیچ صدایی، دختر خسته برادرت را از خواب بیدار نمی کند تا بهانه پدر را بگیرد!

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/9/28ساعت 5:2 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak