دلنوشته ها
موعود
ساده است اگر بهار
جنگلی سترگ را
برگ و بر دهد
یا پرنده را
ز شاخه ای به شاخه ی دگر سفر دهد
من در انتظار آن بهار گرم و بی قرار و آفتابی ام...
می رسد
-مرا عبور می دهد ز روزهای سخت
خاک را پرنده می کند؛
سنگ را درخت...
انتظار
آن قدر گم شدی
تا چون درخت
هر که صدایش
سبز و بلند بود
خاموش و ناپدید شد
از بس نیامدی
تا " انتظار"
در چشم های من
در گیسوان هر چه به جز تو
-سپید شد...
تو....
نظر ز راه نگیرم مگر که باز آیی
دوباره پنجره ها را به صبح بگشایی
تمام شب به هوای طلوع تو خواندم
که آفتاب منی ! آبروی فردایی
تو رمز فتح بهاری، کلام بارانی
تو آسمان نجیبی ، بلند بالایی
چه می شود که شبی ای نجابت شرقی!
دمی بر آیی و این دیده را بیارایی
به خاک پای تو تا من بگسترم دل و جان
صبور سبز !بگو از چه سمت می آیی؟
هجوم عاصی طوفان به فصل غیبت تو
چه سروها که شکسته و چه ریخت گلهایی
Design By : Pichak |