دلنوشته ها
بین همه خبر آمدنش پیچیده بود. میگفتند میآید تا بقیه را مبهوت کند.
یک چیزهایی میداند که به واسطهی آنها میتواند مدال افتخار را بگیرد.
خودش هم اول کار یک جوری برای بازی این نقشها قول داده بود که همه باورشان شده بود میتواند آن نقشها را به جای بازی کردن، زندگی کند.
یعنی استعدادش را داشت و خب، قرار بود از آن طرف بیاید و همه هم کلی رویش حساب میکردند.
دلشان میخواست بیایند و ببینند که چطوری از پس آن همه نقش مثبت برمیآید.
کار سادهای نبود.
برای گرفتن مدال افتخار باید سختی میکشید، تلاش میکرد و مشقت، بعد از آن میتوانست طعم شیرینی را بچشد یا حتی همراه سختیها شیرینی را؛
اصلاً نه بعد از آن نه همراه آن، خود همان به ظاهر سختیها یک جورهایی شیرینی بود برایش.
همه اینها را میدانست. باید حواسش را جمع میکرد که از خاطرش بیرون نبرد این حرفها را...
ریسمان خدا از همان ابتدا در دست شما بود. سر اصلی ریسمان پیش شما، میلیون ها میلیون سر شعبه شده دیگر برای ما. فرستاده بودید تا به شما متصل شویم. تا راه را گم نکنیم. در تاریکی ها، بیابان ها، کویرهای خشک بی دینی روزگاران! برای آن که در باتلاق های هوس گیر نیفتیم و همان جا نمیریم. برای آن که اگر متصل به حیّ باشیم، آن وقت دیگر مردن معنی نمی دهد...
ما هم که گاه گاهی فقط به یاد آن طناب می افتیم و سر مخصوص خودمان را می گیریم. تازه آن را هم شما یادمان می آورید. آن قدر اشاره می کنید و صدایمان می زنید تا بالاخره بشنویم و از روی کنجکاوی هم که شده بیاییم سراغ ریسمان.
بعضی وقت ها هم آن قدر پریشان خاطر می شویم که هیچ راهی جز چنگ زدن به طنابی که دست شماست به عقل گنجشکیمان نمی رسد. می آییم، حاجت می گیریم و می رویم. گاهی پشت سرمان را هم نگاه نمی کنیم.
راهش را یاد گرفته ایم. همین که اتفاق بدی افتاد، با شما آشتی می کنیم...!
خدایا آمدم آشتی
آشتی میکنی بامن ؟
نپرس ازمن کجا بودم کجا رفتم
به روی خود نیار من هم به روی خود نمیارم
خودت گفتی گر هزاران بار رفتی درهای توبه باز است به روی بنده ات
هزاران بار نشد زود آمدم اینبار
ببخشم بچگی کردم گر خشمت گرفته غلط کردم نفهمیدم
تو در جان منی
من غم ندارم
تو ایمان منی
من کم ندارم
اگر درمان تویی
دردم فزون باد
وگر عشقی تو
سهم من جنون باد
تویی تنها تویی تو علت من
تو بخشاینده بی منت من
العجل عزیز زهرا العجل بقیه الله
سر کوچه غریبی همه دم من تک و تنها
چشم براه یه غریبه توی سرزمین رویا
من و یار بی رقیبی من و عشق بی نصیبی
من و یک بغض عجیبی مثه مجنون واسه لیلا
همه عالم شده کنعان توی این شام غریبون
شده دل بی سر و سامون برای یوسف زهرا
یکی گل اندر فضای خلوت ماست
که سـروهای چمـن پیش قامـتش پسـتند
دست کریم تو برای دل ِ ما
سرپناهی است در این بی سر و سامانیها
وقت آن شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سرانگشت تو آغاز گل افشانیها
گفتم که از که پرسم
جانا
نشان کویت
گفتا نشان چه پرسی آن کوی بی نشان است ..
دیگران
وادی عشق تو به پایان بردند
ما به یاد ِ تو در این دشـت دوانیم هنوز
پ.ن
بر که توان نهاد دل، تا ز تو وا ستانمش ؟!
کـه نامــت
کـام ِ دل باشـد و .. آرام ِ جـان
تمـام می شـوم شـبی
فقـط
به مـن اشـاره کـن
اصلاً اسمش را هرچه می خواهی بگذار؛ شکایت، دل خوری، نامه، درد دل، یا حتی هم دردی! داستان یک درد مشترک، بین همه ی آدم ها. از همان ابتدای زمین آمدن مان سروکله اش پیدا شد، تا همین حالا و بعد از حالا.
ما را فرستادند روی زمین، روی خروارها خاک، تا طعم غربت را بچشیم؛ شاید دل تنگ خانه مان بشویم. تا هرشب که ستاره ها می آیند، هروقت آسمان را دیدیم، حساب کنیم کدام شان دورترند و کدام نزدیک تر! خدائیش این روزها خیلی دور افتاده از وطن شده ایم. فاصله مان شاید از مقیاس سال های نوری هم گذشته است. اما همین نگاه های تکه تکه مان را به آسمان ببین. حکایت از اشتیاق ما به آن بالاها، مگر نمی کند؟ انسان همیشه پرواز را دوست داشته است، آن هم از نوع قرب و نزدیکی به خدا!
اما دلخورم، مثل تو. خیلی. از دست بعضی حرف ها، بعضی شکل ها، قیافه ها، بعضی کنار هم نشستن ها و جابجایی ها،.. از دست غصب های ناجوانمردانه!
Design By : Pichak |