سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

اصلاً اسمش را هرچه می خواهی بگذار؛ شکایت، دل خوری، نامه، درد دل، یا حتی هم دردی! داستان یک درد مشترک، بین همه ی آدم ها. از همان ابتدای زمین آمدن مان سروکله اش پیدا شد، تا همین حالا و بعد از حالا.

ما را فرستادند روی زمین، روی  خروارها خاک، تا طعم غربت را بچشیم؛ شاید دل تنگ خانه مان بشویم. تا هرشب که ستاره ها می آیند، هروقت آسمان را دیدیم، حساب کنیم کدام شان دورترند و کدام نزدیک تر! خدائیش این روزها خیلی دور افتاده از وطن شده ایم. فاصله مان شاید از  مقیاس سال های نوری هم گذشته است. اما همین نگاه های تکه تکه مان را به آسمان ببین. حکایت از اشتیاق ما به آن بالاها، مگر نمی کند؟ انسان همیشه پرواز را دوست داشته است، آن هم از نوع قرب و نزدیکی به خدا!

اما دلخورم، مثل تو. خیلی. از دست بعضی حرف ها، بعضی شکل ها، قیافه ها، بعضی کنار هم نشستن ها و جابجایی ها،.. از دست غصب های ناجوانمردانه!

 

به یاد چه افتادی که سرتکان می دهی؟ مردم؟ جوانان؟ به یاد گستاخی ها؟ نکند به یاد صهیونیست و غصب فلسطین افتادی؟! یا سیاست های ابرقدرت های مزدور؟ به یاد بقال سرکوچه تان؛ شاید!.. و یا به یاد یک حرف از حروف الفبا؟! منظورم حروفی است که می آیند و چنان یک کلمه را در تصرف و مالکیت خودشان درمی آورند که دیگر جایی برای حرف های مظلوم دیگر نمی گذارند!

کلمات متشابه را که دیده ای؟ همان هایی که عین هم تلفظ می شوند، اما هم معنی نیستند. یک وقت هایی می توانند کنار هم بنشینند(مثل عمارت و امارت: ساختمان و فرمانروایی) و گاهی هم روبروی همدیگر قدعلم می کنند. فاصله ی معنایی شان از دور می شود تا نزدیک! آن هم به خاطر این که فقط در یک حرف مشترک نیستند. مثل غربت با قربت! ... همان درد مشترک ما.

همان روزها که برای زندگی روی کره ی خاکی آمدیم، یادت هست به خاطر همین قاف قربت خدایی مان که شده بود غین غربت، چقدر گریه کردیم؟! آرام آرام بزرگ تر شدیم و دیگر انگار نه انگار که توی این دنیا غریبیم انگار. رفتارهای مان دیگر طعم غربت نمی داد. آن قدر از خانه مان دور افتادیم که در همین حوالی احساس قربت و نزدیکی کردیم. انگار که راستی راستی خانه مان باشد. دیگر از مرگ هم می ترسیم! از دوباره برگشتن. می بینی کارمان به کجا کشیده؟ می ترسیم چون خیلی از خوب و بدها جای هم نشسته اند. خیلی از باید و نبایدها! «وه، که انسان چه موجود عجیبی است!». یک روز برای آمدنش گریه می کند، روز دیگر برای برگشتنش! یک روز برای غربت، یک روز برای جداشدن از یک قربت خیالی در دنیا!  

یادمان رفت باید کاری بکنیم تا این حرف «غ» سرجایش بنشیند! و «ق» هم بیاید و در جای خودش قرار بگیرد؛ تا حق به حق دار برسد. به قاف! به قربت به سوی خدا! ما در این دنیا قرار بود غریب باشیم تا یادمان باشد که قرار است قریب بشویم. خدا مگر خودش نفرمود که «من را یاد کنید تا شما را یاد کنم، شکر من را به جا بیاورید و کفر نورزید» این قرار خدا بود با ما، ولی زیر قول مان زدیم... فقط در چنین روزهایی یاد قولی که داده بودیم، می افتیم و یا در مواقعی که مهمان بهشت های روی زمین می شویم. وقتی مهمان غریبان خدا می شویم. مشهد می رویم، یا مدینه، کربلا یا هرگوشه ی دیگر بهشت.

یک این بار را قول جوانمردانه می دهیم که از زیر سایه ی قرب تو فرار نکنیم؛ خداجان! 

قول مان قبول؟!


نوشته شده در چهارشنبه 90/6/23ساعت 5:9 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak