سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها




نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 3:15 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



یکی بود یکی نبود، مردی بود که زندگیش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود .وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است ، آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.رفتن به بهشت چندان برای این مرد مهم نبود اما بهر حال به بهشت رفت.

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 2:53 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



رجب نام نهری است در بهشت از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر هر که یک روز رجب را روزه دارد البته از آن نهر بیاشامد.
در فضیلت ماه رجب از حضرت رسول خدا - صلی الله علیه و آله - روایت شده که ماه رجب ماه بزرگ خداست و ماهی در حُرمت و فضیلت به آن نمی رسد و قتال با کافران در این ماه حرام است . 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 11:20 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



آیا می دانید چه مواد غذایی هستند که نمی توان از خوردنشان سر باز زد؟ 

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 89/3/24ساعت 10:58 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



اگر زمانی به سیگار و معضلات آن می پرداختیم، یا زمانی از اعتیاد سخن می گفتیم، امروز باید از یک طاعون خفته در جامعه سخن بگوییم که در بین برخی از جوانان ما به عنوان «قرص شادی» شناخته می شود. این قرص ها در مهمانی های موسوم به «اکس پارتی» با آداب خاصی روی میز پذیرایی گذاشته می‌شود و تنوع رنگها را دارا است. این قرص ها با طرح صورتکی با دو چشم و دهانی متبسم در رنگهای سفید، صورتی، قهوه ای و مخلوطی از چند رنگ به میهمانان «اکس پارتی» لبخند می زند و آنان را به هنجارشکنی فرا می خواند. 
میهمانان «اکس پارتی» به قول خود «اکس می زنند» و آن زمان است که هنجارشکنی شروع می‌شود؛ دهن کجی ها به ارزش ها و هنجارهای اجتماعی به اوج خود می رسد، میهمانان «اکس پارتی» در توهماتشان غافلگیر می شوند و می رقصند، دخترها بال هایشان می سوزد و پسرها همچو دیو افسارشان گسیخته می شود، ضربان قلب ها به وضوح شنیده می شود، چشم ها پر خون می شود و فضلیت انسانی لگدمال می گردد.  
میهمانان «اکس پارتی» که با اندامی مناسب، پوستی لطیف و عطرزده و موهای نرم و حالت گرفته و… به بزم آمده بودند بعد از میهمانی با تنی وارفته و روحی افسرده و گریزان همچو خفاش از نور، همدیگر را بدرقه می کنند. 

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 3:7 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خیر، سرکار است‌. آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر که‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ کرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو که‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ کن‌.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 2:59 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 2:55 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

شاید شما نیز آن داستان معروف «کریستین آندرسن» را شنیده اید، مضمون این داستان به این شرح است:
در زمانهای قدیم دو خیاط به شهری وارد شدند و پرسان پرسان سراغ قصر پادشاه را گرفتند. بعد از ملاقات با پادشاه، او را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم اما از همه مهمتر، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرام زاده ای آن را نبیند، اگر اجازه فرمائید، چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم، پادشاه با خود فکر کرد که چرااز اولین پادشاهانی نباشد که چنین لباس عجیبی بر تن می کند، لذا بر احترام آن دو خیاط افزود و با خوشحالی با پیشنهاد آن دو خیاط موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 11:40 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 11:38 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

شخصی از پروردگار درخواست نمود به او بهشت و جهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت و او را وارد اتاقی نمود که مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه و نا امید و در عذاب بودند. هر کدام قاشقی داشتند که به دیگ می رسید ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود بطوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند، عذاب آنها وحشتناک بود. 
آنگاه خداوند به او گفت اینک بهشت را به تو نشان میدهم، او به اتاق دیگری که درست مانند اتاق اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم و همان قاشق های دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند. 

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/23ساعت 11:37 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

 Design By : Pichak