سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



دیروز شیطان را دیدم.در حوالی میدان،بساطش را پهن کرده بود؛
فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر 
می خواستند.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 1:16 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم گفت : فانی قریب (بقره/???) .::.:: من که نزدیکم::. 

گفتم: تو همیشه نزدیکی؛ من دورم... کاش می‌شد بهت نزدیک شم
ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 12:26 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

Eat plenty of fish -- fish oil helps prevent headaches. 
So does ginger, which reduces inflammation and pain. 
سرتان درد می کند؟ 
ماهی بخورید. 
ماهی زیاد مصرف کنید. روغن ماهی به پیش گیری از سردرد کمک می کند. 
زنجبیل هم با کاهش التهاب و درد عملکرد مشابهی دارد. 
 
ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 10:4 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در یکشنبه 89/3/9ساعت 9:55 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

نقل قولهای از افراد متفاوت از کتاب " در زندگی فهمیده ام که ... "

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 3:33 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



روزگاری پادشاه ثروتمند بود که چهار همسر داشت. اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست میداشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست با لذیذترین غذاها از او پذیرائی میکرداین همسر ازهر چیزی بهترین را داشت. پادشاه همچنین همسر سوم خود را بسیار دوست میداشت و او را کنار خود قرار میداد اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 89/3/8ساعت 10:31 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

پسرکی بود که می خواست خداراملاقات کند . او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور ودرازی را بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید ، سفر خودش را شروع کرد. چند کوچه آن طرف تر به یک پارک رسید. پیرمردی رادید که درحال دانه دادن به پرندگان بود. رفت پیش او و روی نیمکت نشست. ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 4:12 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



دیشب خیالم تا سحر پرواز می کرد*

آهنگ هجرت را دوباره ساز می کرد*
ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 3:41 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



معلم شاگرد را صدا زد تا انشایش را درباره ی "علم بهتر است یا ثروت"بخواند.

پسر با صدایی لرزان گفت:"ننوشتم آقا..........!"
ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 3:38 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |



من راز رنگ سرخ شقایق را 
دیری است کنج سینه نهان دارم 
هر صبحگاه دلهره ام آن است 
کان را به باغ خاطره بسپارم 
ادامه مطلب...

نوشته شده در پنج شنبه 89/3/6ساعت 3:23 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15      >

 Design By : Pichak