دلنوشته ها
یک، دو، سه، و عقربه ی هستی، در جستجوی تو مدت هاست که بر مدار عشق، پرسه می زند.
تمام ساعات، آهنگ دلنشینِ ظهری دل انگیز را انتظار می کشند و تمام دقایق، به تو اشاره می کنند.... و هنوز عقربه ها می چرخد و کسی نمی داند که این سرگردانی ممتد، کی تمام خواهد شد؟!
ای مرکز پرگار هستی! با من بگو، چند بار دیگر باید دور دنیای غربت خود بچرخم تا حضور آسمانی ات مرا در بر بگیرد؟! چند دور؟! با من بگو! وسعت این همه اندوهِ بی تو بودن را، تا چند بشمارم که در حجم کوچک این اعداد حقیر، به شماره آید؟! تا چند؟!
ای خدای بزرگ ! ...
این منم، کوچک ترین عاشق بزرگی ات؛ که دستانم را با سبدسبد التماس، فقط به شوق چیدن سیبی از معرفت تو، به آسمان ها بلند کرده ام!
دستانم را بگیر و ذرّه ذرّه ی وجودم را در لحظه لحظه ی حضورت حل کن و در گوشه گوشه ی قلبم، فانوس فانوس، روشنایی بیاویز!
خدایا! ... تو را حس می کنم، درست مثل نسیمی که نرم و ملایم، در سکوتِ گندم زار می پیچد و توفانی از آرامش، برمی انگیزد.
بوی تو را که خوشبوتر و دل انگیزتر از عطر تمام گل های عالم است، با تمام وجود، نفس می کشم تا از شمیم حضورت، بهشتْ بهشتْ، اشتیاق و معرفت، در کویر هستی ام بشکفد.
خدایا! این آتشی که شعله هایش تا عرش زبانه می کشد و فرشتگان را به التهاب می افکند، ناله های سوزناک و خواهشِ روح آشفته ی من است که از ژرفای زندان تاریک تن برخاسته است. و تو را به تمنّا، می خواند.
خدایا! مسافر سرگردانی را که در دوراهی وجود مبهوت مانده است، دریاب.
ای مقصد و منتهای دل ها! مرا در بی کسی هایم تنها مگذار و به من جاده ای را نشان بده که مستقیم به در خانه ی تو می رسد.
دعا کردم که پیش از آن که قلبم تا ابد خاموش گردد؛
بیایی ای سراپا خوب!
و روحم را زچنگال هراس انگیز غفلت ها رها سازی
و تا آخر زمانی که نفس در سینه ام ـ این سینه خاموش ـ می ماند
به یادت انتظاری از تبار دوستی را میزبان باشم
بیا ای شانه هایت تکیه گاه خستگی هایم!
بیا و چشم هایم را از این چشم انتظاری ها رهایی بخش
که این زندان حزن انگیز
برایم کلبه ای لبریز از عطر خدا باشد.
دلهایمان ریش بود از دیدن غربت امامانمان
و دلگیر از کوتاهی زمان دیدار که مجالی نیافتیم تا عقده دل بگشاییم
اشک پرده پرده در چشمانمان نقش میبست و دریا دریا جاری میشد
دلم تب کرده بود و لرزی جانسوز همه وجودم را در برگرفته بود
عازم کاظمین شدیم
با ورود به حرم احساسی شیرین و آشنا تمام وجودم را فراگرفت
احساس میکردم وارد مشهد الرضا (ع) شدهام
دلم آرامتر شده بود
نسیمی خنک نوازشگر تن و روحمان شده بود
در تب و تاب بودم که هر چه زودتر مشرف شوم
مشرف که شدم دلم را گره زدم به ضریح باب الحوائج
از غربت فرزندانشان گفتم و از غم دوریمان نالیدم و برای ظهور منتقمشان دعا کردم
صدایت را می شنوم. آسمان روبه رویت سر خم می کند.
چشم هایت را می شناسم، فانوسِ کوره راه های مقابل است.
پنجره ها آهنگ گام هایت را ضرب می گیرند. خورشید از شوق، پیراهن نور می درد و شهر، هیجان های خویش را دف می زند.
زمین انبساطی از شوق می شود، جمعه های در راه، آب می پاشند و اسفند دود می کنند؛ جمعه های در راه، بال می گیرند و پله های هزار ساله شان را می شکافند؛
جمعه های در راه، بوی پونه می گیرند؛ باران آرام می زند، آن گونه که خاک بوی عروج می گیرد.
تاسوعا فرا رسیده بود و باید عازم سامرا میشدیم
دل و چشمم دیگر جدالی نداشتند و همنوا اشک میریختند
چه سخت بود دور شدن از کربلا
تمامی وجودم تمنا میکرد از این رفتن باز مانیم ...
اما تقدیر چنین بود و مجال حضور بیش از سه روز ممکن نبود
عازم سامرا شدیم
در مسیر از ناامنی شهر سامرا گفتند و مشکلات احتمالی پیش رو
قبل از پیاده شدن شهادتین گفتیم و با گامهایی استوارتر به سمت حرم راهی شدیم
مرغ دل خود را به دیوارهای قفس استخوانیش میکوبید و بیتاب زیارت بود
ستارهها زنده به گور میشدند و جهل، در عمق جغرافیای جهان، جاری بود و ترس از فرعونها و جالوتها و شدادها در جانها.
بهار میآمد و میرفت، بیآن که کسی چشم انتظارش باشد.
زمین در توالی عشقهای عقیم گم بود.
ناگاه در زیباترین جمعه تاریخ، آن هنگام که تبسم خورشید در ذره ذره سرزمین حجاز جاری بود، نوری به آسمان برخاست و شمیم دلانگیز سرود عشق را در مکه گستراند.
ملائکه برای آمنه شراب بهشتی آوردند و آمنه از آن جرعهای نوشید و در سایهسار امن الهی مولودی را بر زمین نهاد که سراسر گیتی را به یک باره از نوری معنوی روشن نمود و بتهای همه عالم متأثر از حضور پیامبری به حق و مبارک بر زمین افتادند.
دو روز بود که در بهشت ساکن بودیم
و صفایی داشتیم در سعی بین الحرمین
و چون کبوتری آزاد رها گاهی جلد حرم حضرت عباس سلام الله بودم و گاه به طواف حرم سلطان عشق میپرداختم
در حرم امام بودیم که به پیشنهاد یکی از همسفران به سمت قتلگاه رفتیم
اینبار دیگر دلم توان رفتن نداشت
اشک خون میبارید طاقت دیدن نداشت
"دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد.
نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود.
دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش..
حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو ببرد.
اما آدم می ترسد.
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .
می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.
آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد یا چند مغازه آن طرف تر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت.
آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده همیشه می لرزد .
خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست. و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم.
چون آدم می ترسد.
و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی قلبت جا خوش می کند .
افسوس که آدم می ترسد.
و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد . چون همیشه باید آماده پریدن از زمینی باشد که ترس ، کتاب مقدس آدمهایش است .
............
متن از من نیست جایی خوندم خیلی خوشم اومد
Design By : Pichak |