سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

"دنیا نمی ترسد از اینکه مترسکش ، عاشق کلاغ بشود و مزرعه را به باد بدهد.
نمی ترسد از اینکه نرگس های کوهی، دل ببندند به مرد گلفروش و دشت هایش عریان بشود.
دنیا نمی ترسد از مهر بی امان باران به خانه ای که عاقبت سیل می بردش..
حتی نمی ترسد که دل زمینش برای یک شهر بلرزد و هر چیزی را در قلبش فرو ببرد.
اما آدم می ترسد.
می ترسد که دل بدهد و خالی بماند دستش .
می ترسد که زندگی اش لای بقچه ی دلش جا مانده باشد.
آدم می ترسد که عشق مثل یک اسکناس کهنه گوشه نداشته باشد یا چند مغازه آن طرف تر ، بشود ارزانتر خریدش و گرانتر فروخت.
آدم می ترسد و قلبش مثل قلب یک خرگوش کوچک فرارکرده همیشه می لرزد .
خرگوشی که دل خوش نکرده به هویج کوچک نارنجی نزدیک . و یادش رفته است که مرگ همیشه پشت بیشه هاست. و وقتی می رسد که تمام دنیا عاشقی کرده جز آدم.
چون آدم می ترسد.
و نمی داند که باید مزرعه و جنگل و خانه و شهر را به باد داد و یک گردنبند بدلی لاجوردی خرید با یک نخ بلند که آخرین آویزه های سنگی اش درست روی قلبت جا خوش می کند .
افسوس که آدم می ترسد.
و اگر نترسد و دل ببازد ، بال در می آورد . چون همیشه باید آماده پریدن از زمینی باشد که ترس ، کتاب مقدس آدمهایش است .

............

متن از من نیست جایی خوندم خیلی خوشم اومد


نوشته شده در دوشنبه 90/11/17ساعت 3:8 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak