دلنوشته ها
جمعیت در کوچه موج میزند، علی(ع) را کشان کشان برای بیعت به سوی مسجد میبرند، بانو دوان دوان به دنبال مولا... پاهایش بیرمق...، زانوانش به خاک ساییده میشوند و او همچنان دستان علی(ع) را میکشد... و این غلاف شمشیر است که دست بانو را از دستان پر قدرت اما اسیر در ریسمان ظلم و جنایت، جدا میکند... و نالههای بانو بی ثمر در گلو حبس میشود.
فاطمه - بانوی عفت - در کوچهها نقش بر زمین شده است. میخ در، درب آتش گرفته و محسن دیده به جهان نگشوده از دیدن این صحنهها به حال بانو میگریند. نگاه اشکآلود مجتبی(ع)، سایبان پیکر مادر میشود و شانههایش عصای دستان او... و بیبی را در حالی که هنوز زنجیر نگاهش به گامهای علی قفل شده، به خانه میبرد... .در و دیوار کوچه به غربت این خاندان خون میگریند... و باز هم شیطانصفتان مسلماننما، خم به ابرو نمیآورند... .
چه خلوت است کنار ضریحت ای بانو
فضافضای لطیفی است در کنار ضریح
نسیم میوزد و عطر مبهمی دارد
کبوتر دلم از سینه میکشد پر و بال
دو قطره اشک برای شروع حرف بس است
دوباره آمده ام تا شفیع من باشی
دوباره پیش نگاه تو میزنم زانو
پر از طراوت گلهای نرگس و شب بو
شبیه عطر دل انگیز ضامن آهو
به سوی گنبد زیبا و آسمانی او
برای درد دل, افشای رازهای مگو
دلم دخیل ضریح مطهرت بانو
اگر مُهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در این تاریک روشن مبهم و این گردش ممتد و کشدار ثانیه ها که روز و شبش یکسان است؛ اینهمه دلواپسی، اینهمه حسرت و اینهمه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش می بردیم و از که پناه می جستیم.
روزها آنقدر با رنگ و نیرنگ آمیخته است که روزمان را از شب نمی شناسیم و این اَبَر ابرهای تیره حریص آنچنان وسعت آسمان را بلعیده اند که دیری است رنگ خورشید را ندیده ایم.
Design By : Pichak |