سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

اگر مُهر انتظار را بر قلبهایمان حک نکرده بودند، اگر غزل انتظار را از بر نبودیم و اگر از جام انتظار سرمستمان نکرده بودند، معلوم نبود در این تاریک روشن مبهم و این گردش ممتد و کشدار ثانیه ها که روز و شبش یکسان است؛ اینهمه دلواپسی، اینهمه حسرت و اینهمه سوز و گداز را به درگاه کدام سنگ و چوب و آتش می بردیم و از که پناه می جستیم.

روزها آنقدر با رنگ و نیرنگ آمیخته است که روزمان را از شب نمی شناسیم و این اَبَر ابرهای تیره حریص آنچنان وسعت آسمان را بلعیده اند که دیری است رنگ خورشید را ندیده ایم.

مولاجان! فضای غبار آلودی است، یلدای غریبی است.

پس، در کدامین سپیده لایق، ذوالفقار تو سیاهی شب را می درد و چشمان عاشق را به صبح صادق پیوند می زند.

فرزند «لافتی»! ذوالفقار عمری است چشم به راه دارد تا تو بیایی؛ ندای «فزت و رب الکعبه» تاب و قرار از او ربوده است.

آه... ذریه علی، فرزند غریب کوفه! صدای درد دل غریبانه پدر را می شنوی؟ چاه منتظر توست، تا حق امانت ادا کند.

مهدی جان! زین واژگون ذوالجناح را کی سامان می بخشی؟ کی ندای «هل من ناصر...» سالار شهیدان را پاسخ می گویی و نامهای از یاد رفته شهدا را دیگربار ملکه ذهنها می سازی؟

منتقم آل رسول(ص)! کی می آیی؟

دیری است تابلوهای شهیدانمان خاک غربت گرفته اند و حال آن که هر روز در این سیاه بازار تابلوهای تازه ای چشمها را خیره می سازند؛ تابلوهایی از چهره آدمها با رنگ و آبی جذاب و گیرا.

آه، مولای من! این نجابت گمشده و این غیرت بر باد رفته را بدون تو چگونه باز یابیم؟

خسته ام، خسته از این دیوارها، از این شهر بی در و پیکر و از این آدمهای غفلت زده.

دلم گرفته است، هوای تازه می خواهم دیگر کوچه و بازار و خیابان، روح خسته ام را نوازش نمی دهد.

ای طبیب حاذق روح و روان، ای طبیب موعود!

موعد ملاقات ما کی می رسد تا با دم مسیحاییت روح زندگی را در کالبد زندگی بی روحمان بدمی و بر قلوب غریبمان آسمان آسمان عاطفه بباری.

برای جسممان وسایل راحتی آنقدر فراهم است که به زودی از کار می افتیم و آنقدر اشباع شده ایم که به زودی خالی می شویم؛ اما آیا این روح خسته و سرگردانمان را خریداری هست؟!

آیا جوابی هست که سؤال تشنه روحمان را سیراب سازد و آبی هست که ریشه خشکیده اش را آبیاری کند؟

ای بیکران معرفت! کی مشکت را پر آب می سازی، تا بر وسعت دلهامان بتازی و بنیاد تشنگی براندازی؟

ای باغبان مهربان بستان معرفت! گاه آفت زدایی رسیده است. این نازکین نهالهای طوفان زده و این جوانه های آفت گرفته را مگر به جز دستان شفابخش تو التیامی هست؟! مسیحا نفس دوران! کی می آیی؟

کدامین آدینه را به قدوم سبزت متبرک خواهی کرد تا سؤال بی جواب عاشقان را که هر جمعه با سوز و گدازی عاشقانه فریاد می کنند: «أین الطالب بدم المقتول بکربلا» پاسخ گویی.

سرور غریبان، مولای غریبان! بر غربت دلهایمان ببار که دیری است شاهد غروبی غریبیم.


نوشته شده در شنبه 91/2/2ساعت 9:52 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak