دلنوشته ها
بدرود، اى زینت عبادتکنندگان! سجادهاى که آبشار سجدههایت را در آن مىریختى، براى معراج آماده است.
اینبار دیگر از معراج به تنگناى زمین باز نخواهى گشت؛ که زمین، سجادهاى به زیر پاى توست براى پرواز تا ابدیت.
بغضى گلویم را مىفشارد و به ذرات سمى مىاندیشم که در رگهاى تو، ناگزیر به گردش درآمدهاند؛ تا وسیله دیدار تو با حضرت دوست شوند.
شاید فردایی نباشد... و اگر امروز هستم برای جبران گذشته و ساختن آینده ای بهتر اجازه ی زندگی دارم.
و می دانم زندگی هرگز دارای مرگ نیست مگر برای کسانی که مرگ را انتخاب کنند.
ما یکروز چشم به دنیا باز می کنیم و یکروز از آن چشم می پوشیم پیراهنی که از خاک پو شیده ایم را در می آوریم،فقط همین...
سلام آقا جان!
باز هم جمعه رنگ خون شد و من، هنوز چشم انتظار بر لب جاده دل نشستهام... میبینی مرا؟... همان که تنهای تنهاست... مثل همیشه... کفشها را به گوشهای انداخته و محو تماشای پایین رفتن قرص غمناک و سرخ رنگی است که تمام التهاب یک روز را با خودش میبرد.
همان که خودش را با سنگ ریزههای کنار جاده مشغول کرده است... آه... از ندبه پر امید صبح تا نوحه دلتنگی غروب فاصلهای است به اندازه یک قلب بیقرار... هنوز امیدوارم... نه به اندازه صبح... به اندازه یک مژه بر هم زدن... به اندازه آن مقدار از خورشید که هنوز رخ در نقاب کوه نکشیده... شاید بیایی از پس آن درخت... آن بید مجنون که دید مرا به انتهای جاده کور کرده... بیایی با آن لبخندی که تصویرش همیشه با من است... لبخندت چقدر زیباست… مهر بیکران امام زمان (ع)
صبر می کنم تا برگردی.
پنجره ها را نمی بندم و درها را... که تمام کوچه پیدا باشد، تمام خیابان پیدا باشد و تمام مسافرانی را که از راه می رسند، ببینم؛ مسافرانی که شبیه تو نیستند، اما شاید تو را در راه دیده باشند.
صبر می کنم تا برگردی. هرقدر هم که زمستان های این شهر بی تو، لرزه براندام خانه بیندازند؛ هر قدر هم که از سوز طوفان ها ، پرده ها به خود بپیچند، هیچ پنجره ای را به روی روزگار نمی بندم پنجره برای بسته شدن نیست؛
عجیب نیست که رودخانه های هر نقشه جغرافیا، راه دریا را گم کرده اند. عجیب نیست که دریاهای هر اقلیم، ترک ترک به کویر شبیه شده اند.
شگفت نیست که باران از زمین به آسمان می بارد،باران اشک؛باران ناله؛ باران نفرین...وکوه ها حیران و سرگردانند وهر لحظه بیم فرو ریختن شانه های استوارشان خاک را به لرزه می اندازد و همسایگی زمین پرفتنه را هیچ سیاره هراسانی تاب نمی آورد و هم صحبتی انسان خطاکار را هیچ مخلوقی آرزو نمی کند.
عمری به انتظار نشستم نیامدی
چشم از همه به غیر تو بستم نیامدی
ای مایه امید بشر رشته امید
از هر کسی به جز تو گسستم نیامدی
ای خضر راه گم شدگان در مسیر عشق
چشم انتظار، هرچه نشستم نیامدی
گرچه ایام غم به درازا کشید و سال ها عاشقان،برگوشه دفتر گشوده انتظار،مویه های خویش را باخون داغ سینه نگاشتند،ولی قصه خورشید بی مثال، از پس سال های دیجور غیبت همچنان گرم و زنده است.
هنوز، گلبرگ ها به شوق لمس نور وجود او می شکفند. پرستوهای عاشق با رمز نام دلربای «یا بن الحسن»به کوی سپید شهادت می کوچند و هر امید وخوبی با نام مقدس او متولد می شود؛ او که صالح است؛ منجی است؛ هادی و مهدی است؛ واپسین حجت و دلیل الهی است و نغمه ساز آزادی و عدالت خدواندی! آه مظلومان و شکوه دردمندان و تضرع اهل ایمان، همه دعا برای آمدن توست.
حدیث داغ جدایی نمیتوان گفتن
که هر که می شنود ، شعله وار می سوزد...
تا زمانی که به زیارت عتبات مشرف نشده بودم، از هر کربلایی که میخواستم آن زمین مقدس و آن حال و هوا را برایم توصیف کند، تنها مرا به لبخندی مهمان میکرد و دیگر هیچ و امروز که از این سفر پربهجت بازگشتهام، سائلین را تنها به لبخندی میهمان کرده ام و دیگر هیچ.
آری، کربلا را باید چشید، عتبات را باید حس کرد، حرم امیرالمؤمنین را باید بوئید. هوای غربت سامرا را باید تنفس کرد، عظمت مضجع شریف کاظمین را فقط باید به نظاره نشست و هرگونه سخن از سفر عتبات بیهوده است.
مگر میشود از معنویت بین الحرمین سخن گفت؟ مگر سوز کفالعباس توصیفی است.؟ مگر حزن قتلگاه به بیان میآید.؟ مگر کلمات قادرند بهشت نجف را به تصویر بکشند.؟ کدام لغات حق مظلومیت خیمهگاه اباعبدا... را ادامی نماید؟
با کدام واژه باید تل زینبه را توصیف نمود و معنویت خیمه گاه را بیان کرد.
چگونه می توان از مظلومیت طفلان مسلم گفت و از رشادت مسلم و مختار سخن راند.
پس سکوت می کنم و چشم می دوزم به گذر ثانیه ها تا مرا دوباره کربلایی کند...
از پله های تل زینبیه بالا میرفتم زانوانم یارای بالا رفتن نداشت
با خود می گفتم بانوی آزادگان از این بلندی چه دید که فرمود ما رایت الا جمیلا
چشم باز کردم و خود را بر روی تلی از خاک دیدم در میانه میدان
بر روی جلد دفتر شعرم نوشتهامــــــــــ.ـــ.ــــــــــنابرده رنج، گنج به من دادهای حسین
طبلها می کوبند، سنجها بی قراری میکنند و اشکها بیتاب رهاییاند، گودخانه چشم دیگر تاب دریا، دریا غم نمیآورد و موج موج اشک بر صورتم روان میشود. پلکها را میبندم تا شاید شورش دلم را مرهمی گذارم.
اما صدای العطش... العطش... از فراسوی تاریخ بر جانم چنگ میزند. چه نزدیک است پژواک مویههای کودکان بیقرار نینوا!
چه بینوایم که توان دست یاریشان را ندارم. دستها را بالا میبرم. به آسمان نگاه میکنم. ظهر خونینی است. خورشید به سختی میتابد. اشک خورشید چون تیغههای فلزی برنده بر رویمان که نه، بر روحمان مینشیند.
تا ساعتی دیگر، تاب نمیآورم. سراسیمه برمیخیزم. از کوچهها میگذرم. هیچ کجای شهر غریبه نیستم.
Design By : Pichak |