دلنوشته ها
آخر تو را چه حاجتی می تواند باشد به فرات و غیر فرات؟
تو که چشمانت، خود، طرح عمیق ترین و زلال ترین اقیانوس هاست، و کلامت رودی است که فرات، تنها موجی کوچک از آن می تواند باشد، و دستانت سرچشمه شفاف ترین برکه هایی است که زایران تشنه مقصد دریا، از آن سیراب می شوند.
آنان که می اندیشند با بستن فرات تشنه خواهی ماند، خود، از همه آب های جهان، تنها به قدر کف دستی بضاعت دارند و هرگز نمی توانند راز دریا بودن تو را دریابند.
تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟
بگذار فرات را از ریشه بخشکانند، دشتی که تو را در خویش داشته باشد، برایش چه فرقی می کند که قطره ای چون فرات از آن بگذرد یا نه؟
تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟
تو را که هرگاه تشنه بوده ای، جز به گشایش چشمه معرفتی آسمانی سیراب نگشته ای. آبی که از خاک بگذرد، بیشک در پیکر آسمانی تو راهی نخواهد داشت.
وجود تو، خود، معجون شراب های مطهّر بهشتی است، آخر آبِ خاک خورده فرات را چه به لب های آسمان چشیده تو؟
تو را چه حاجت است به فرات و غیر فرات؟
که کاروان کوچک تو، خود، رودی است سرشار از سرکشیده ترین موج ها که چون می گذرند، همه فرات در تلاطم همهمه ملایم کاروان تو محو می شود. رودی چندان جانبخش که چون پا به این صحرا گذاشت، این بیابان تا ابد به رفیع ترین خاک های مقدّس و آباد زمین مبدّل شد.
حالا بگذار هرچه می خواهند فرات را از تو دور کنند. آنان هرگز نخواهند دانست که آن چه تو را و کاروان تو را سیراب خواهد کرد، جز رسیدن به سرچشمه آفرینش چشمه ها نخواهد بود.
... در چشم هایش، دردی غریب موج می زند؛ زیبایی اش خیره ات می کند، و برق عشقی که از چشم هایش می تراود، عقل کودکانه ات را به مسخره می گیرد؛ دست هایش یادآور هیبت مردی است که هیئت «خیبر» او را خوب می شناسد، ردّی از خشم ذوالفقار در نگاهش موج می زند.
احساس می کنی او را می شناسی ...
صدای کودکان حرم تو را به خود می آورد: «عمو! عمو! العطش ...»
دوست داشتن تــــــــــو … تنها گواه عاشقی در حیات و ممات است…
أحَبَّ اللَّهُ مَن أحَبَّ حُسَیناً …
محرم آمدست و بوی خون های سرخ ریخته شده شهدای مظلوم عاشورا به مشام می خورد. محرم فروردین جانهاست و شکوفایی غنچه های بسته بیداری و آگاهی و ایثار… و فداکاری… محرم ماه حسین است…
نکند آن روزی رسد که بوی مست کننده گل سرخ و لاله عاشورا به مشام ما برسد و ما را مست و هشیار نسازد.
نخلها سر در گریبان ایستاده اند و خاک تشنه، به ابراز ارادت، در سجده نشسته. آن سو، رودی شرمگین از رفتن و نماندن و از آمدن کاروان عشق خرسند و دلواپس.
ناگهان تلی از خاک به زبان میآید و میگوید: ای برادر زینب! به کربلا خوش آمدی.
قدمهای عاشقت، مسیر قربانگاه را خوب میدانستند.
چشم از کعبه گرفتی و به جست وجوی حجی بزرگتر، به راه افتادی.
دلت کبوتر بیقراری بود که میلههای ظلم و بیعدالتی را تاب نمیآورد.
امشب دوباره غزلخوان شد این دلم
چون کربلا بدید عزاخوان شد این دلم
اشک از دو چشم من پرده پرده می رود
گویی حجاب رفت و عیان شد این دلم
آری محرم است و دلم نوحه می کند
بر زورق تنم بادبان شد این دلم
می راندم به دشت بلا و من گریه می کنم
گویا برای رقیه (س) نوحه خوان شد این دلم
یک نیم نظر بدیدم و دریا گریستم
آری چو رودی ز دیده روان شد این دلم
*****
می دونم کلی ایراد داره با کمک و راهنمایی بزرگواران همراه ان شالله ایرادات موجود رو رفع میکنم
محرم میآید؛ مثل پرندهای غریب، از التهاب خاکستری آسمان.
ماه سرخ بلوغ؛ ماهی که در آن، عشق آفریده شد و مردانگی و شرف در عطش معنا گرفت.
ماهی که هیچ واژهای گنجایش اندوه بیکرانه آن را ندارد؛ ماهی که هر ساله، خون خدا را بر آسمان دنیا میپاشد تا ابرهای روزمره، سرخی آفتاب را نپوشاند.
محرم، ماه فریاد، ماه بیداری و پایداری است؛ ماهی که تمام تاریخ، وامدار یک نیم روز آن است.
ماهی که خاک و خون، آتش و عطش و مشک و تیر، رازهای سر به مهر آنند.
امروز سجادهمان را با خاک غدیر متبرک میکنیم. و در تابلوی هستیمان بیابان غدیر را با رنگ سبز سیادت تجلی میدهیم. از غدیر خاطرهای داریم، به گستره همه «اعلی علیین ». و علی - درود خدا بر او باد - را زیباترین نقش خاتم شریعت میدانیم.
آری؛ علی مهر «اتمام » نعمت و ماه «اکمال » دین است.
و امروز، «غدیر» وادی «عرفات » علی است و خطبه رسول خدا درسی معرفت آموز برای فردا و فرداها.
Design By : Pichak |