سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

خوشه انگور بر زمین می افتد؛ دانه ها یکی یکی بر زمین می غلتند. بوی انگورهای مست، تمام خراسان را پر می کند. مشهد شهید می شود، زمین گریه را شروع می کند؛ آن قدر بی اختیار می گرید که شانه هایش شروع به لرزیدن می کند.

زمین می لرزد؛ از بلخ تا مشهد، از نیشابور تا قونیه. تمام دنیا از بوی تلخی دانه های انگور، دیوانه شده است.

آهوان، صحراهای حیرانی را می دوند؛ می دوند رد پاهای گم شده را.

جهان، سراسیمه گوش فرا می دهد خبر یتمی اش را. کدام حنجره ای تاب آواز این داغ بزرگ را دارد؟

دهان به دهان، زهر دویده در رگ های خورشید خراسان، تلخ می چرخد؛ بغض تلخی که دهان به دهان می شود تا جهان گریه کند تلخی روزهای بی برکت اش را، روزهای دوری، روزهای بی غروری را.

بعد از تو کدام خورشیدی سر بلند می کند دلگرم، روزهای دلتنگی ما را تا خاک، غربت مان را در رد پاهای مانده بر تنش ببلعد؟

چه بسیار کبوترانی که بعد از رفتنت، آواز را فراموش کرده اند! چه بسیار گنجشکانی که بعد از تو، پرواز را بر شاخه های درختان فراموش کردند؛ درختانی دور که به خواب فراموشی گنجشک ها عادت کرده اند.

چه بسیار آهوانی که سال های سال، بی پناهی شان را در دام های گسترده صیادان، به امید دیدنت با اشک زانو زدند.

بعد از تو زمین، زمان های طولانی تلخی را سپری می کند و حنجره ها سال هاست که تنها آوازهای تلخ می خوانند.

لب ها سال هاست که لبخند را فراموش کرده اند و سال هاست که مدار چرخش زمین بعد از تو حلقه های اشک چشممان شده است.


نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 8:52 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

کجا می رویم؟

چرا به زمین و آسمان بد می گوییم؟

چرا از روزگار گله می کنیم؟

چرا تحمل خودمان را نداریم؟

چرا با لبخند بیگانه ایم؟

چرا غصه ها به جانمان چنگ انداخته؟

چرا از یکدیگر خسته ایم؟

چرا به آب و آسمان نگاه نمی کنیم؟

چرا انتظار بهار را نمی کشیم؟

چرا دیگر صورت هامان «ناضره » نیست؟

چرا چشم هامان «الی ربک ناظره » نیست؟

مگر فراموشمان شده زمین از آن خداست و «یورثها من یشاء من عباده » ؟

مگر فراموشمان شده «والعاقبة للمتقین » ؟

ادامه مطلب...

نوشته شده در دوشنبه 90/11/3ساعت 8:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

غم، آسمان و زمین را پوشانده است. بیم تنهایی، تازه‌ترین تصویر آغشته به اشک است؛ اشکی که ماندگارترین خاطره زمین خواهد شد.

چه زود می‌روید! ای آفتاب «سدره نشین»! با کدامین غروب؛ نجواهایم را بخوانم، که سال‌ها دست‌های خالی‌ام، بر آستانه نگاهتان، دخیل می‌بستند و شما، همان مهربان‌ترین بودید که همیشه، تبسّم خود را با همه تقسیم می‌کرد.

چشم‌های فقیرم هنوز از روزنه تاریخ، به دست‌های سخاوتمند شما، خیره مانده است، تا شاید لقمه‌ای معرفت، جرعه‌ای کمال و ذره‌ای عنایت بستاند!

چه زود می‌روید! زمینی که بار امانت را نتوانست تحمل کند، چگونه می‌تواند بار اندوه شما را تحمل کند؟!

ماجرای بی کسی زهرا علیهاالسلام از جایی شروع شد که پلک‌های تو بر هم آمد.

ادامه مطلب...

نوشته شده در شنبه 90/11/1ساعت 8:33 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |

<      1   2   3      

 Design By : Pichak