دلنوشته ها
پیش به سوی حادثه میتازی.
نبض ثانیهها با هر تپش قلبت، تندتر از پیش میزند. زمین و زمان، چشم دوختهاند به استواری قدمهایت.
نگاه حیرت زده آسمان، گره میخورد در چشمان مصممات.
تصویر معصومانه اسماعیل، در چشمهایت اندک اندک رنگ میبازد.
روی برمیگیری از هاجر که مدام در آینه ذهنت تداعی میشود.
صدای وسوسه شیطان، در دهلیزهای پنهان جانت میپیچد؛ اما تو را هراسی نیست.
مباد ابلیس، پشت یاختههایت کمین کند!
مباد لحظهای غفلت، لحظهای تردید، لحظهای شک! در بیداری و خواب، سرنوشت چشمها و دستهایت را به خداوند سپردهای.
پیراهن از غبار راه تردید بتکان ـ صدا بر تمام تنت لرزه انداخته است ـ این خواب نیست؛ آغاز بیداری است.
این خواب نیست؛ حقیقتی است که تو را میآزماید.
در این ثانیههای اضطراب، تن به زلال رحمت دیرین سال خداوند بزن!
فرزندت را به خاطر خداوند از یاد ببر!
گلوی گداخته حادثه فریاد میزند که این خواب نیست؛ رؤیایی است صادقه، آزمایشی است تاریخی.
«خدایا! مرا به عزت خویش عزیز گردان».
گامهایش را محکم تر برمی دارد.
دستهایش را به بارگاه نور فرستاده است و فرزندش را به قربانگاه میبرد؛ بیذرهای واهمه و تشویش تا مبادا سرپیچی از فرمان خداوند، ایمانش را متزلزل سازد.
بهشت، در یک قدمی است و حادثه نزدیک تر.
راضی به رضای خدا، پا به میدان آزمایش نهاده است ـ بی شوریدگی ـ
اسماعیل علیهالسلام پدر را آرام میکند.
چاقو توان بریدن ندارد.
ابراهیم علیهالسلام ، با نام خدا آغاز میکند که ناگهان آسمان به هلهله برمی خیزند و ملائک به هیاهو.
اسماعیل، بلند میشود و امر خداوند اجرا.
ابراهیم، سربلند از آزمون الهی.
بهار میشکوفد و خاک، شکوفه ریز میشود.
آسمان در خویش از شوق میبارد و هر چه ستاره بر طاقچه آسمان میدرخشد.
تاریخ، ورق میخورد با نور.
به کرم خداوند، به بزرگواری معبود، به استواری در بندگی ابراهیم در مقابل پروردگار، به تسلیم بودن اسماعیل در برابر امر دوست که هر چه هست از اوست.
اینک
بوی اسماعیل میآید؛ نیت بندگی محض کنید!
دل را به پیر عشق دهید، سر به تیغ او بسپارید، عید قربان است؛ عید بندگی.
کشتگان عشق را آوازی است؛ شادتر از گنجشگکان بهار.
بوی اسماعیل میآید.
سرسپرده باید بود؛ دلسپردگی کافی نیست.
بندگی یعنی محو شدن در تشعشع نگاه یار.
بوی اسماعیل میآید...
باید بروم؛ بال میخواهم، پر میخواهم، در دلم کربلایی که همه ابراهیم، با میوه دلشان آمدهاند و من هوای قربانی کردن دارم؛ هوای سعی بین صفا و مروه.
حرف، حرف گذشتن از مال دنیا نیست، حرف ریختن خونی برای صدقه سری نیست، حرف گذشتن از عزیزترینها نیست؛ حرف بندگی است. بندگی یعنی گذشتن از مرز خویش و رسیدن به آبادی فنا؛ آبادی دوست.
بوی اسماعیل میآید.
من از عرفه پشیمانی آمدهام.
به نَفْسم سنگ زدهام.
بتهای باور را شکستهام.
تبر به دوش بت بزرگ بیندازید؛ منها را باید شکست.
صدای شرشر آب میآید؛ همه دنیا آبشار شده، همه جا لاله روییده، عید است؛ عید بندگی، عید عاشقی.
Design By : Pichak |