دلنوشته ها
سقف آسمان کوتاه بود و هوای شهر نفس گیر.
نبض زمان به کندی میزد و زمین در فراق یار به سوگ نشسته بود و مرثیه جدایی می سرایید.
در کلام نسیم سحر، سخنی وحشتناک نشسته بود که چونان خنجری سینه آفاق را می شکافت.
آری باز هم آسمان گرفت و خنجر تبار قابیل، خورشیدی دیگر را از خاکیان گرفت.
پنجمین خورشید سپهر آسمان ولایت، در افق هستی رنگ باخت و به نهایت عشق پیوست؛ غروبی که طلوع خورشیدی دیگر را همراه داشت.
پهنه تلخ فراق، چشمان ناشکیب دنیا را پر کرده است.
لبها می لرزند تا مگر گوش های از کلمات سوزان درون را بیرون بریزند.
چشم ها می گریند؛ بلکه از دریای غمهای سینه، کاسته شود.
و حقیقت بهشت، چقدر به اشکهای ما نزدیک شده است!
تمام دو بیتیهای بر زبان نیامده، مهمان این فراق جانسوزند.
فرازهای غنی مفاتیح، داغدار این غیاب جانکاهند.
غروب، گویا سوگند یاد کرده که ما را تا همیشه به یاد این هجر گلگون بیندازد.
و فرصتها از بقیع میگویند و طلایی میشوند؛ مثل گنبدی که آنجا نیست.
خاک بقیع، همیشه در رنگ مظلومیت خود مستور بوده است.
شگفتیهای خلقت، متعجبند که سینه این خاک، چگونه توانسته است، سینه شکافنده دانش را در بر بگیرد.
آری! گنبدی بزرگ تر از آسمان نیست که روی این خاک گذاشته شود.
آسمان، مستقیم از صفای این خاک توشه برمی دارد.
آسمان بقیع میبیند که تسلای خاطر ما، دستان عادل خدا و چشمان آینده نگر اوست.
مصیبت زدگی اما تا آنجاست که افراشتگی پرچمهای عزا در قلههای رفیع بندگی، طبع شاعران را به خون نشانده است و کور باد چشم فرومایگان که این سیاه جامگی، روشن از پویایی و تعالی ست.
و زیر پوست این کلمات سیاه پوش، نشانه های ارادت و شفاعت رفته است.
آسمان، آرزو میکند که فرود آید و بر خاک بلند بقیع بوسه زند.
در نگاه آسمان، بقیع چه بلندمرتبه و والاست و در چشم خورشید، بقیع سرد و خاموش چه پر نور میدرخشد.
چه حسرتی میخورند ستارههای آسمان بر سنگ ریزه های بقیع که به پابوس بزرگواری چون تو سر میسایند.
صدای لا اله الا ا... فرشتگان بلند میشود.
تابوتی روی شانهها به سمت بقیع تشییع میشود.
باز هم بقیع، چه قدر این خاک قداست دارد! چه قدر این نقطه از زمین، مطهّر است! آرامگاه آسمانیان زمینی، مأمن افلاکیان خاک نشین.
امروز چه قدر مدینه بوی غربت و بی کسی میدهد! انگار خاک بی پدری بر سرش ریخته اند. از هر نقطه، صدای ناله می آید. کوچه ها، خانه ها، دیوارها، پنجره ها همه و همه آرام آرام، مظلومیت کسی را میگریند.
لا اله الا ا...، صدای فرشتگان است، صدای قدسیان که هم ناله با زمینیان، تابوت ـ خورشید پنجم ـ را به میعادگاه میبرند.
در تابوت، آرام خفته ای، و هیچ کس نمیداند که زهر با جگرت چه کرده است!
لب فرو بسته ای و کسی از داغ جگر سوزت خبر ندارد.
چشم از زشتی ها بستی و اینک میروی، در حالی که دل نگران قرآنی!
که دیگر تغییرهای دل انگیزت را نخواهد شنید!
می روی و هنوز دلواپس اسلامی که زنده ماندنش را مدیون دلسوزیهای معلّمی چون تو بوده است!
می روی و میدانی که شیعه، هنوز تشنه آموختن است!
ای کاشف قلمروهای نامکشوف معرفت! شاگردانت، این نوآموزان مکتب آسمانی ات را به که میسپاری؟! تنها سر انگشتان دانش تو، گره از اسرار حقیقت می گشاید! ای شکافنده بی نظیر دانشها!
بمان و درد نادانی بشر را، به کلمهای از دانش الهیات، شفا ده، و طومار نافهمی انسان را مچاله کن که بی حضور تو، انسان در تاریکزار جهل به عصیان میرسد.
صدای لا اله الا ا... در سکوت تیغ میپیچد، و پیکری مطهر، سوخته از نازیباییها میهمان بهشت میشود، و هنوز بعد از گذشت سالها، همنوا با عرفات، ضجه میزنیم مظلومیت امام غریب شیعه را.
ای فرزند رسول خدا، ای سلاله علی مرتضی و ای وارث بانوی دو عالم فاطمه زهرا! بوی بهشت میدهد مزار خاموش و غریب تو و مشبّکهایش گویا حلقه های آستان خداست.
سلام و درود خدا و فرشتگان او بر تو، بر اجداد طاهرینت و بر سلاله پاکت، ای پنجمین ستاره آسمان امامت!
Design By : Pichak |