دلنوشته ها
خدایا، این چه تقدیری بود که بر صحیفه هستی شیداییترین عاشقان جبروت رقم خورد و اشک را جاری تلاوت نامهای بلندشان کرد و غم را قرین داستان پرشکیب حیاتشان. آتش، سینه پر مهرشان را فسرد و میخ، مهمان قلب آسمانی شان شد. شمشیر، سرهای آشنا بر خاکشان را شکافت و تیر عداوت، غنچههای زندگیشان را پژمرد. زهر، جگرهایشان را درید و قلبهاشان را چون پارههای خورشید قسمت کرد و عطش، معمای دیگری بر عروج جاودانیشان و غربت اندوه ماندگار زندگانیشان گشت.
اینک در شهادت امیر تقوا، جواد اهل بیت، گلچینی از مصیبتها اشک را مهمان دلهای بیقرار میکند. جگری که از رخنه زهر آتش گرفته و غربتی که در هم خانگی با قاتل تجلی یافته و عطش جانگداز که در جان سوزی زهر و نبودن جرعهای آب هویدا شده است.
شهادتی این چنین صفحه دیگری است از تاریخ همه داغهای شقایقی و برگی است از دفتر همه مظلومیتهای بیانتهای اهل بیت.
هیچ غروبی به غمرنگی غروب وجود مردان خدا نیست؛ آن گاه که سر آسوده بر روی خاک میگذارند و شام تیرهای برای آدمیان، میسازند.
هنوز زمین، جان نگرفته باید بیتابی کند و غروب خون رنگ خورشید را به نظاره پردازد.
ای رعناترین شاخسار امامت، ای آغازی بر اعجازی دیگر از خاندان ولایت، ای امام مهربانی، وقتی اندوههای بزرگ تو را ترسیم میکنم، تصویری از غم بر قلبم سایه میافکند و بغض، گلوگیر صدایم میشود.
متحیّرم که کدام اندوه تو را بسرایم و کدام غصه تو را قصد کنم؟ از قلبهای حقیری بگویم که شکوه تو را باور نداشتند؛ از نیرنگ دنیاپرستانی که حضور بلند تو را تاب نمیآوردند؛ از ذهنهای پوچی که به بیکرانی دانش تو راه نبردند یا از جهالت مردمانی که روح بزرگ تو را میآزاردند و از همسری که خائنانه زهر جفا در کامت فرو ریخت.
امشب دردی به وسعت همه داغهای تو و جودم را فراگرفته است و من در حصار این همه اندوه، مویههایم را به پابوسی مظلومیت و اشکهایم را بر ضریح غربتت نثار میکنم، ای خلاصه خوبیها...
ای حجت نهم! افسوس که روزگار، تنها بیست و پنج سال با تو سر سازگاری داشت و بیست و پنج بهار از عمر تو را برتابید.
تقدیر آن بود که حتی در خانهات نیز غریب باشی و با هم دستی «امالفضل» ـ همسرت ـ زهر بنوشی و مسموم شوی.
ولی نه آن غربت دردناکی که برایت درست کرده اند و نه آن زهری که به تو دادهاند، هیچ کدام نتوانست، امتداد خط سبز تو را که بر صحیفه هستی کشیدهای، پاک کنند.
گرچه زمین، حوصله بزرگی تو را نداشت و ظرف روزگار، گنجایش حضور دریا گونهات را؛ سربردار و ببین عاشقان پاک باختهات را که دلهاشان، تنها با رسیدن به دریا، آرام میگیرد.
کدام جان است که تو را بشناسد و اینک در هوای کاظمین تو نسوزد؟!
چه اضطرابی دامن زمین را فرا میگیرد، آنگاه که دلش مزار امامی میشود. گویی در آن هنگام، دست و پایش میلرزد! زمین از اینکه باید گوهری را در میان بگیرد، بسیار ناخشنود است.
اکنون زمین چه شرمسار است که تنها بیست و پنج بهار، او را مهمان خوانش دیده بود؛ او که جواد بود و جود، قطرهای از پیشانی بلندش؛ تقی بود و پرهیزکاری، سطری از صحیفه وجودش.
او که در همان خردسالی امام شد و در نوجوانی، رهگشای گره های فکری. که بی درنگ، دشوارترین پرسش را پاسخ میگفت و خبر از اتصال خویش به دریای علم الهی میداد.
برای هروله از «مروه» دلت تا «صفای» کاظمین، راهی نیست.
در این حج ولایت و عشق همیشه در «سعی» باش؛ که بی «سعی» نمیتوان به «صفای» جمال معصوم علیهم السلام رسید.
Design By : Pichak |