دلنوشته ها
بین همه خبر آمدنش پیچیده بود. میگفتند میآید تا بقیه را مبهوت کند.
یک چیزهایی میداند که به واسطهی آنها میتواند مدال افتخار را بگیرد.
خودش هم اول کار یک جوری برای بازی این نقشها قول داده بود که همه باورشان شده بود میتواند آن نقشها را به جای بازی کردن، زندگی کند.
یعنی استعدادش را داشت و خب، قرار بود از آن طرف بیاید و همه هم کلی رویش حساب میکردند.
دلشان میخواست بیایند و ببینند که چطوری از پس آن همه نقش مثبت برمیآید.
کار سادهای نبود.
برای گرفتن مدال افتخار باید سختی میکشید، تلاش میکرد و مشقت، بعد از آن میتوانست طعم شیرینی را بچشد یا حتی همراه سختیها شیرینی را؛
اصلاً نه بعد از آن نه همراه آن، خود همان به ظاهر سختیها یک جورهایی شیرینی بود برایش.
همه اینها را میدانست. باید حواسش را جمع میکرد که از خاطرش بیرون نبرد این حرفها را...
همه چشم انتظار شروع نمایش بودند
بالاخره آمد.
آسمان پر شده بود از فرشتههایی که میخواستند از زمین خبرهای جدید بگیرند.
آمده بودند تا نتیجهی آن همه قول و قرار را ببینند. آنها هم میدانستند که مرد است و قولش، سرش برود، قولش نباید برود.
ولی چشمشان آب نمیخورد که او به قول و قرارش عمل کند؛ مگر استثناهایی.
اولش را خوب آمد
آمد وسط زمین، کوله بارش پر بود از همهی آن چه میتوانست با آن خوب بدرخشد.
بسم ا... گفت و آمد توی گود.
بازی او شروع شده بود، قدمهای اولش آنجایی بودنش را داد می زد.
از اعمال و رفتارش پیدا بود که از آن طرف آمده و مال این طرفها نیست.
توی خواب میخندید، انگار که ذوق کرده باشد، در بیداری هم. همهی آنچه میدید نشانی از آن طرف برایش میآورد؛ انگار.
شاید هم برای همین خیلی لب بر نمیچید و احساس دلتنگی نمیکرد.
همیشه کوله پشتی را روی دوشش میکشید و از خودش جدا نمیکرد. آخر پر بود از قول و قرارهایش. قرار محبت، دوست داشتن، شکرگزاری، توکل،.. و در یک کلام بندگی.
کولهاش را گذاشت روی زمین ولی برنداشت
تا اینجای نمایش، همه چیز داشت خوب پیش میرفت.
انسان آمده بود برای آن که بشود خلیفهی خدا. ولی یک کمی که با فضای اینجا آشنا شد، بیرنگی اش رنگ تعلق گرفت؛ تعلق به خاک.
دیگر بعضی وقتها از به دوش کشیدن آن همه سنگینی خسته میشد. کولهاش را میگذاشت روی زمین تا بین راه چند دقیقهی استراحت کند و دوباره بلند شود و کولهاش را روی دوشش بگذارد و برود. هرچه بیشتر میگذشت، بیشتر خسته میشد، بعضی وقتها حتی خسته نبود ولی خودش را به خستگی میزد.
کمتر میرفت به قول و قرارهایش سر بزند و بهانهاش را میگذاشت سر وقت نداشتن و سرمشغولیها و دلمشغولیهای روزمره. گاهی یادش میآمد که مرد است و قولش. بعضی وقتها سریع پا میشد میرفت سر قولهایش ولی بعضی وقتها به رویش هم نمیآورد که این چیزها یادش آمده. از رویش با بیاعتنایی میگذشت. حتی گاهی مدتها کوله پشتیاش را به بهانهی رفع خستگی میگذاشت روی زمین و بر نمیداشت.
حوصلهی آن همه سنگینی را روی دوشش نداشت؛ با این که خودش همهی آن سنگینی را تقبل کرده بود...
بازیاش را خراب کرد
نه این که فکر کنی اینها اصلاً روی بازیاش تاثیر نداشت؛ نه. اتفاقاً برعکس.
دیگر داد میزد که خوب روی دیالوگها و ژستها و اعمال و رفتارش وقت نمیگذارد.
انگار که دیگر به نقشهایش دل نمیداد و این جور مواقع هم که نتیجه مشخص است. خوب از آب در نمیآید.
حالا هر چقدر هم که کارگردان خوب کارگردانی کند، بازیگران بد و غیرمتعهد، همه را در گروه اذیت می کنند و آزار میدهند.
زیر قول مان نزنیم
فرض کن خدا کارگردان این قصه باشد و ما همه را به عنوان بازیگر بندگی انتخاب کرده باشد؛ با همان کوله باری که پر است از قول و قرارهای مان.
یادمان که هست؟! مرد است و قولش...!
بعدنوشت: یارب نظر تو برنگردد...
کلی وقت است منتظر پنجشنبه جمعهی این هفتهام، با یکعالمه قول و قراری که گذاشته بودم. قرار بود پیلهام را هرچقدر سخت، ولی بشکافم.
همین آخرهایش بود که دیگر نشد.
پروانگیام ناتمام ماند و خراب شد. دفعهی چندم است که این اتفاق میافتد! شاید من اصلاً نمی توانم پروانه شوم....
Design By : Pichak |