سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

او را به نوک می‌گیرد و اوج می‌گیرد؛ بالا و بالاتر… بعد از آنجا رهایش می‌کند و سقوطش را به امید «پرواز» تماشا می‌کند.
و او تقلا می‌کند، ناشیانه بال می‌زند و از ترس تلاشی فریاد می‌زند… تا اصابت به زمین و متلاشی شدن فاصله‌ای ندارد که باز او را به منقار می‌گیرد و بالا می‌برد؛ بالا و بالاتر…

و دوباره رهایش می‌کند. و ترس و تقلا و بال زدن‌های ناشیانه و لمس مرگ و ترس از تلاشی و باز به نوک گرفتن و به اوج بردن و رها کردن تکرار می‌شود؛ آن‌قدر که بال‌هایش قوت بگیرد و بال زدن‌های ناشیانه‌اش، هدفمند شود و او را «پرواز» دهد.
...
و من فاصله‌ی میان اوج و انهدام را بارها پیموده‌ام. تقلا کرده‌ام و ناشیانه، از ترس تلاشی بال زده‌ام. و تو هر بار در آخرین نقطه‌ی سقوط، مرا در آغوش گرفته‌ای، به اوج برده‌ای و باز رهایم کرده‌ای.
و من هنوز بال‌هایم قوت نگرفته و به خیال پرواز، چنان ناشیانه بال می‌زنم که جز خستگی و به شماره افتادن نفس‌ها و سقوط سریع‌تر، نتیجه‌ای ندارد.
و من هنوز «پرواز» را فرا نگرفته‌ام…

 

 


نوشته شده در شنبه 90/6/19ساعت 9:21 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak