دلنوشته ها
شب بود و تاریخ، چشم به راه اتفاقی بزرگتر از خود بود.
شب بود و تاریخ، چشم به راه اتفاقی آبی رنگ، در چشمهای معصوم محمد صلی ا... علیه و آله وسلم بود. شب بود و پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم به میهمانی نور و لبخند میرفت و عشق، شعر بلند آسمان را از نگاه پیامبر میخواند.
تمام گلها در سیمای پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم شکفته بودند و پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم مهیّا میشد تا به معراج حقایق سیر کند.
شب بود و تمام تلاطمها، چشم به راه موج آبی رنگ عبای پیامبر بودند و آسمان آسمان انتظار، در صفهای ممتد ملائک، موج میزد؛ آسمان آسمان بیقراری، چشم به راه نگاه محمد صلی ا... علیه و آله وسلم بود، که محمد صلی ا... علیه و آله وسلم می خواست شگرفترین توان تماشایی انسان را به نمایش بگذارد.
شاخهها در باد میرقصیدند و خوشههای خواهش، در زیر نور ماه، به سمت آفتاب جمال پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم، دست تمنای خویش را بلند میکردند.
شکوفهها، سرشار از شکفتن نور بودند و روشنایی محمد صلی ا... علیه و آله وسلم، خواب زمین را مچاله کرد و تمام پنجرهها را گشود، تا عطر صمیمیت سیالش، فراگیرترین انتظارها و امیدها را دربرگیرد.
خوشه خوشه فانوسهای اشک، در کهکشان چشمهایش آویخت و بُراق نور را مهیا دید و خویش را بیتابتر ـ «و سَخَّرَ لَهُ البراق» در کنار عاطفه خود جوش خویش ایستاد.
تمام آسمان روشن بود و تمام خاک، بوی باران میداد. شب بود و محمّد صلی ا... علیه و آله وسلم باید آسمان را از این همه چشم به راهی برهاند.
آرام بود و بیقرار؛ رها بود و ایستاده؛ تپشهایش طی طریق میکردند و ضربانش، ضرباهنگ تمام عاطفهها بود و جهان، با قاب قوسین نگاهش نظم مییافت.
هر چه فرصت بارانی بود، در آن شبِ مکّه ترانه میخواند.
پیامبر، قدم بر نور نهاد؛ با براق آسمان پیمای خویش.
رفت و رفت و رفت، تا دوردستترین کلمات ادا نشده؛ با قلبی بدون اضطراب و گامی بدون اصطکاک.
رفت و رفت و رفت و در پیادهرو آسمان، کمی ایستاد و چند نفس مهربانی و تبسم و چند افق شکوفه، بر دلتنگی عابران آسمانی پاشید و فرشتگان را میهمان ییلاق نگاهش کرد.
هیچ نوری جلوتر از گامهایش، خویش را نمییافت و بالی نبود که زیر پایش گشوده نشود.
شب بود و تمام دفترچههای خاطرات، زبان بسته شوق بودند و آغوش گشوده بیقراری.
شب بود و انسان به ماه که نه، به کهکشان شیری آئینه، پا مینهاد تا هزار توی ستارگان را سرشار از افقی تازهتر از نور نمایند.
اراده ارابه زمان در دست شتاب بود
دهان تمام واژهها، لبریز از تبریک بود و آغوش تمام سلامها، سرشار از ترانه.
امّا در آن سوی حادثه، جهل، همچنان بر منبر فرو ریخته و متروک خویش، تکیه داده بود. بغض و عداوت و کینه مشرکان و منافقان، لبریز بود از شبی متفاوت؛ لبریز بود از شبِ شقاوت، و لحظه مجاور پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم، لبریز بود از شب اشتیاق. و پیامبر میدانست که معراج او، پاسخی است که تمام سئوالها را جواب می شود و تمام جوابها را شامل.
شب بود و خفاشهای خیره سر، لحظههای خشم آلود خویش را به این سو و آن سو پرتاب میکردند.
آسمان، چشم به راه محمد(ص) بود و زمین، منتظر بازگشت او.
تمام آن شب، از خلأ خالی بود و از خبر سرشار. شب بود و تمام پنجرهها و پرندهها، به صبح چشمان تو ایمان داشتند.
تو میرفتی؛ آسوده و آرام، از کنار بزرگترین آرزوی انسان.
تو میرفتی و تمام خوشهها به تو خیره میشدند و تمام جادهها خود را در مسیر گامهای تو میانداختند و تمام رودها تو را زمزمه میکردند.
تمام ذرات، محور موسیقی ملایم گامهای تو بودند.
آن قدر نرم و سبکبال به آسمان میرفتی، که هنوز که هنوز است تمام پرندگان، حسرت به پرواز درآمدن یکدست تو را دارند. و این براق تو بود که در اوج بود. «کم آسای و دم ساز و هنجار جوی سبک پا و آسان رو و تیز پوی»
تو میرفتی به سمتی که در آن هیچ بنبستی نبود؛ به جایی که یکدستی و یکرنگی در آن موج میزد، به جایی که در آن، فقط خدا بود و خدا و تنها تو را جرأت پرواز بود.
تو از «سدره المنتهی» گذشتی و جبریل نتوانست پیش از این راه پوید و جوید که:
«اگر یک سرِ موی، بالا پرم فروغ تجلی بسوزد پرم»
امّا محمد صلی ا... علیه و آله وسلم ! این تو بودی که به دور از هر هراسی با تمام دل خوشی خویش، میرفتی تا صبح را بیواسطه نور، ملاقات نمایی. تو میرفتی، تا زخمهای کهنه خویش را در معرض تابش تبسّمی ازلی قرار دهی و غرق در یکدستی حضور شوی؛ غرق در زمزمه زلال و آسمانی «اَنَا رَبُّکَ وَ اَنْتَ یا مُحَمَّد صلی ا... علیه و آله وسلم ! عَبْدیِ وَ علیَّ فَتَوَکَّلْ فَاِنَّکَ نُورِی فِی عِبادِی وَ رَسُولِی اِلی خَلْقِی وَ حُجَّتِی عَلی ذُرَّیَّتِی لَکَ وَ لِمَنْ تَبِعَکَ خَلَقْتُ جَنَّتِی وَ لِمَنْ خالِفَک خَلَقْتُ نارِی»
شب بود و زمین، چشم به راه بازگشت محمد صلی ا... علیه و آله وسلم بود و آسمان، اختر باران.
شب بود و مسجدالاقصی در خویش نمیگنجید و آرامگاه یعقوب و یوسف، ابراهیم و ساره و مریم، غرق در روشنایی فراگیر عبور محمد صلی ا... علیه و آله و سلم بود.
شب بود و تمام ستارگان به این باور رسیدند که چشمهای پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم به خواب میرود، امّا قلب پیامبر صلی ا... علیه و آله وسلم همیشه بیدار است و بیدار؛ قلب پیامبر، قرارگاه دلهای عاشقی است که لحظه به لحظه بیقراری خویش را نذر چشمهای محمد صلی ا... علیه و آله وسلم مینمایند.
Design By : Pichak |