دلنوشته ها
السلام علیک یا مولانا یا صاحب الزمان
آقای مهربانم سلام…!
مدتی میشود که بهانههای مختلف، پنجر? روشنی را بر من بسته است…
مثل همه اهل زمانهام!
آخر مردمان زمانه ما،
به بهانه زندگی پر ز نور، در تاریکی سر میکنند…
به بهانه چیدن گلی، به بوستان نقاشی شد? تابلوی کاغذی چشم میدوزند…
به بهانه سیرابی، سرابها از پس هم میگذرانند…
و به بهانه انتظارت، بر پشت دیوار غیبت تکیه میزنند…
و…
بهانه پشت بهانه…
گویی کسی نیست تا برخیزد و بیبهانه، سنگی از این دیوار غیبت برچیند…!
آری…
حالا من هم از همان اهالیام…
از اهالی کوی غافلان…
از اهالی سطرهای نقطهنقطه…!
اما با همه نداشتههایم،
با همه نقطهچینهایم…!
هر از گاهی،
گرمی آفتاب مهربانی را، از پشت پنجر? نیمه بسته دلم، احساس میکنم.
خورشیدی که به آهستگی،
با قدومی آرام و بیصدا…
بر داخل کلبه سرما زدهام، گرمی میچکاند…
باز هم مثل مردم زمانهام…!
اما نمیدانم چه میشود که در جستجوی تابش بیشتر،
و آنهمه حرص و ولع بیش از پیش، داشتههایمان را هم پشت گوش میاندازیم…
بیش خواستن کجا و اندک را هم ز کف دادن کجا؟
آقاجان…
چه میکنی با ما نامردمان؟
چه میکنی با اینهمه پنجر? بسته و مهر و موم شده؟
چگونه از روزنه پنجرههای سنگی، بر ما نااهلان میتابی و گرمیت را دریغ نمیکنی؟
مولاجان دلم برایت تنگ است…
تنگتر از پیش…
بر من بتاب ای خورشید…
بر کلبه محقّر دلم باز هم بتاب…
باز هم بر همه مردمان زمانهام بتاب…!
تا شاید گرمی نگاهت، خواب زمستانی را از چشمهای خوابزده مان بزداید…
بر ما بتاب…
Design By : Pichak |