دلنوشته ها
دستم از قنوت، خسته شد. بالا رفت، نوک انگشتام چسبید به هم، یکیشدن، حالا تمومِ تنم تویِ یه راستا بود.
انگشتام خم شدن – بالای سرم
- قلب، درسته! شکل قلبه!
- گفت:«بیا»
- گفتم:«کجا؟»
دستم رو گرفت، کشید، چه سرعتی! هیچی نمی دیدم، تونل، هَمَش توی تونلی پر پیچ و خم ؛ چه سرعتی!
- «رسیدیم»
تاریکیِ مطلق بعد نور ، چه نوری! چشامو بستم، باز کردم، یه مزرعه گندم کنارش یه جویِ آب و اطراف جویِ آب، درختا . نور و نور. باد، سلام کرد و آواز خوند.
خوشه ها ، برگا ، شاخه ها و آب رقصیدن ، چه رقصی! مثِ همدیگه همه با هم.
انگار نه انگار که اینا از یه جنس و از یه نوع نیستن!. . . چه هماهنگی ای بینِ این اجزاست! شاید یکی بزرگتر، شاید یکی کوچیکتر،
شاید یکی طلایی و اون یکی سبز و دیگری آبی باشه ولی همه با هم رقصیدن چه رقصی! چه آهنگِ موزونی، چه رهبریِ ارکستری! مبهوت! فقط نگاه و نگاه و نگاه . . .
باد شدت گرفت ، صداش بلندتر شد. همه با هم خم شدن، سر به زمین ساییدن، خوشه ها ، شاخه ها و برگا و آب، بر زمین بوسه زدن! بوسه . . .
حیران! فقط نگاه و نگاه و نگاه . . .
.
.
.
سَرَم روی مُهر بود و اشکام روی سجاده . . .
Design By : Pichak |