سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

در سکوت سینه ام، دستی دانه تشویش می کارد. آتش کبود دیدگان تو، تار و پود نگاهم را می سوزاند. نگاه تب آلودت، نشانه سفر رفتن است.

دو چشم روشن و گریانت در پی چیست؟ می دانم که منتظری تا کسی از در برسد و تو را با خود ببرد ولی بعد از تو چه می شود؟

ای چراغ هدایت و ای هادی امت! بعد از تو، چگونه در تاریکی، راه را پیدا کنیم؟ مرا هم با خودت ببر؛ قول می دهم بار گرانی نباشم.

فراتر از ادراکی

تو در ذهن این مردم نمی گنجی. تو بزرگی؛ خیلی بزرگ تر از آنچه مردم می گویند، خیلی بزرگ تر از بزرگ.

تو زودتر از زمان خودت آمدی.

تو را نمی شناسند و نخواهند شناخت. شهادت، بهانه خوبی بود تا تو را از این مردم بگیرد؛ از مردمی که همیشه پشت به خورشید می کنند و جلوتر از او راه می روند.

لباس شهادت، برازنده قامت آسمانی ات بود.

تو فراتر از ادراکی و این مردم تو را درک نمی کنند و نمی فهمند. تو عرشی هستی و این مردم فرشی اند. تو را نمی شود فهمید؛ نمی شود فهمید!

مرگ پایان کبوتر نیست:

تو را نمی شود با این کلمات و واژه های سربی بی روح، نوشت؛ اما می شود عطش دل را فرونشاند و کمی نوشت.

تو با مرگ سرخ، پایان نمی گیری، بلکه تازه تر می شوی؛ تازه تر از پیش. «مرگ که پایان کبوتر نیست».

مگر غیر از هدایت این مردم، حُرم دیگری هم داشتی؟! نه؛ هرگز! هرگز!

رسم این قوم فقط این است که پاکی آسمان را متهم کنند. تو درختی بودی که سایه از سر تبرها هم برنمی داشتی.

اما افسوس، تبرها زبان درخت را نمی دانند! قانون تاریکی ها این است که نور را بمکند.

تو هیچ وقت پایان نمی گیری.

 


نوشته شده در دوشنبه 90/3/16ساعت 9:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak