دلنوشته ها
ماه، آن شب خموش و سرگردان روی دشت و صحرا میتابید.
نور غمرنگ و حزنپرور ماه، همهجا را گرفته بود.
سپید دانهدانه ستاره بر رخ، همچو اشک یتیم میلرزید.
خواب گسترده بود.
خاموشی بر جهان، پرده فراموشی کشیده بود؛
مرغ شب آرمیده بود آرام.
چشم ایام رفته بود به خواب؛
سایه نخلها به چهره نور بر سیاهی کشیده بود حجاب؛
باد در جستجوی گمشدهای چرخ میزد چو عاشقی بیتاب.
غرق شهر مدینه سر تاسر در سکوتی عمیق و رعبآور؛
میکشید انتظار، خاک آن شب مقدم تازه مهمانی را؛
میربود از کف ابرمردی آسمانى، همسر جوانی را؛
آتش سوگ مادرى، میسوخت دل اطفال خستهجانی را.
مردم آرام، لیک آهسته نوحهگر چند طفل دلخسته؛
بر سر دوش جسم بیجانی حمل میشد به نقطهای مرموز؛
همه خواهان به دل، درازی شب، گرچه شب بود طاقت فرسا؛
تا راز شب نگردد فاش، نبرد پی به شب دل روز.
راز شب بود پیکر زهرا، که شب آغوش خاک گشت برای زهرا.
راز شب بود بانویی معصوم که چرا و مادر زمانه نزاد بانویی پاکتر از چهره صبح؛
که سیه کرده چهره بیداد.
بانویی بود که با داد، ریخت آذر به جان استبداد؛
بانویی شیردل و شجاع که نمود از قعود خویش دفاع؛
گر چه زن بود لیک مردانه از قیام، آتشی عظیم افروخت.
شعلهای برکشید از دل خویش که سیه خرمن ستم را سوخت.
درس احقاق حق و دفع ستم به جهان و جهانیان آموخت.
آبروی ستمگران را ریخت؛
میکشید انتظار، خاک آن شب مقدم تازه میهمانی را؛
میربود از کف ابرمردی آسمانى، همسر جوانی را.
آتش سوگ مادرى میسوخت دل اطفال خسته جانی را.
Design By : Pichak |