دلنوشته ها
من انتظار را میشناسم و از آغازِ بودنم، آن را پیراهن خویش کردهام.
انتظار مرا میشناسد.
مرا همهجا تعقیب میکند.
انتظار دستبردار لحظههای من نیست.
در گوشهگوشه شهر، با او وعده دیدار دارم.
انتظار، همهجا به ملاقات من میآید.
هر صبح، پلکهای شب زندهدارم را که بر زندگی میگشایم، انتظار، زودتر از من بیدار شده و بالای سر من نشسته است. به من نگاه میکند و مرا برای روزی دیگر به خویش فرا میخواند.
یکروز دلتنگِ دیگر ... یکروز چشم به راه دیگر.
انتظار، همهجا با من است.
در کوچههای شهر که به هر سو میروم، کفشهایم را او به رفتن وا میدارد.
در پیادهروهای بیتوجهِ روزگار، آنجا که عابران سربه هوا از کنار بیقراریام میگذرند، انتظار، دست تنهاییام را گرفته و مرا از ازدحام آن همه عبور میگذراند.
غروبها که خسته و دلتنگ به خانه باز میگردم و شانههای کمطاقتم را بر دوش میکشم، انتظار، سرخی خورشید را نشانم میدهد و اشکهایم را به فرو افتادن بر سنگفرش خیابانها دعوت میکند.
انتظار، چادر غمناکم را میکشد و به خانه میبَردَم تا در اتاق گریههای خویش، خلوتم را از سر بگیرم.
آن هنگام که بر فراز گستره سجاده، چادر به سر میکشم و قبله را صدا میزنم، انتظار، آن کلمات مقدسِ همیشه را بر زبانم جاری میکند و به یادم میآورد که در تمام قنوتها، یک دعای غمناک را تکرار کنم: اللهمّ عجّل ...
انتظار، نان سفره من است.
انتظار، رخت شادی و سوگ من است.
انتظار، سایه سر من است.
انتظار، رنگ در و دیوار خانه من است.
انتظار، نام دیگر من است.
Design By : Pichak |