دلنوشته ها
روزهای سرد سال را به سختی و با زحمت گذراندیم.
در کوچه پس کوچههای اسفند قدم میزدم که از دور دروازه بهار را دیدم که ما را به خود میخواند.
از آن سوی بهار، شرشر آب و چهچهه پرندگان شنیده میشد و بوی گلهای بهاری مشام هر کسی را پر از زندگی و طراوت میساخت.
قدمهای خستهام را تندتر ساختم تا هر چه زودتر از دلتنگیهای زمستان رهایی یابم.
ناگاه صدای فغان کسی مرا به خود خواند.
اطراف را نگریستم و مردی را دیدم که آمدن بهار را به نفرین نشسته است.
نزدیکتر رفتم
گفت: نمیدانم چرا باید هر سال بهار تکرار شود و ماتم من افزون گردد، دخترکم از من لباس عید میخواهد اما من در شام شب ماندهام. نه تاب ماندن دارم و نه روی رفتن به خانه.
کولهبارم را که پر بود از سوغات عید باز کردم و هدیهای کوچک به او دادم.
چشمهایش از شوق لبریز شد و با لبخندی سرد آمدن بهار را تبریک گفت.
سرم را که چرخاندم هزاران نفر را دیدم که چون من لبخند هدیه کردهاند.
دیگر سرمای زمستان آزاردهنده نبود و عید لبخند بیش از بهار خودنمایی میکرد.
شکوفههای احساس عطر زندگی میپاشید و برق امید در چشمان همه میدرخشید.
چه زیبا قبل از آمدن بهار، بهاری شدیم...
Design By : Pichak |