سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

جوحی در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به کاری رود.
جوحی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی.
گفت: من با آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، جوحی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید.
جوحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.
منبع: رساله دلگشا - عبید زاکانی

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/8/20ساعت 10:44 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak