دلنوشته ها
دلم میگیرد از دلگیری مردان تنهایی که شب هنگام سر به زیر افکنده شرم خالی دستان خود را در کویر مهربانی چاره میجوید.
دلم میگیرد از این سفرههای کوچک بی نان و دستان نحیف کودکی یخ کرده بی فرجام.
نگاه سرد و رد این هزاران سیلی بر گونه و از احساس آن مردی که با تردید با اندوه به روی قامت شب مینویسد:تا طلوع صبح راهی نیست!!
خدا را ای عزیزان مقوا فرش و آسمان شولای همکیشم.
با چه کس گویم که این خلیفه این اشرف مخلوق عالم سرد و یخ کرده کنون در جوی میخوابد!!!
خجالت میکشم از سجدهای رفته بر آدم خلف فرزند آدم شرمگین سفره خالی برای رهن خانه کلیه خویش را میفروشد....خدایا من چه میگویم؟؟!!!
دلم میگیرد از این استخوان در گلو این خار در چشمی که میراند این خوشبختی.
در جمع فقیران را چه سخت است آن زمانی را که میفهمم گمان کردم مسلمانم!!!!!!
شنیدم آن صدایی را که میخواند مرا و دیدم دستان خالی بابا را که آب و نان نمیارد و لیکن آبرو دارد!!
فقر مردمان تقدیر آنها نیست آیا هست؟؟
فرو افتادگان را خدایی هست آیا نیست؟؟خدایا من نمیدانم گناه بی کسی با کیست؟؟
دلم میگیرد از بغض و سکوت و ترس انسانها از آن حسرت که فریاد آوری یک آه...واز تک سرفه ای کودک همسایمان وقتی دوایی نیست و از نمناکی چشمان ان مردی که با دستان خالی از تو میپرسد:برای کودک تبدار من آیا امیدی هست؟؟
چه شرمی دارم از این وصله های دامن سارا و کفش پاره دارا به هنگامی که تکلیف خودش را از میان پرده های اشک میکاود و میخواند:دوباره یک نفر با اسب می آید که مردی از تبار روشنی
سارا نمیداند کدامین روز آدینه ولی با بغض مگوید:
که او یک روز می آید!!!
Design By : Pichak |