سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

سال ها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش 
پر زدن ان سوی پرده ی آسمان بود
آرزویش همیشه 
دیدن آخرین قله ی کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دعایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را توی دستان خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرقت از زمین دور شد
راستی 
من همان خاک خوشبختم 
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟


نوشته شده در سه شنبه 89/7/27ساعت 12:55 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak