سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

تو می آیی

می دانم که می آیی . . .

تو را دیشب من از لحن عجیب بغض هایم ،

خوب فهمیدم

تو را بی وقفه از باران پاک چشم هایم سیر نوشیدم

تو می آیی . . .

می دانم که می آیی

و بر ابهام یک بودن ، نگین آبی احساس می بندی

و از تکرار پوچ لحظه های سرد تنهایی

مرا بر نبض پرکار شکفتن می نشانی

تو می آیی . . .

خوب می دانم . . .

که پروانه نشانت را میان قاصدک ها دید

میان قاصدک هایی که از من تا بی نهایت دور می شد دید

تو می آیی من را از نگاه سرد آیینه

شبیه دختری از جنس یک پرواز

میان گرمی دستان پر مهرت دوباره باز می گیری

تو می آیی . . .

و من این را

شبیه حجم یک بوییدن مطبوع از آواز اقاقی های سر گردان ،

شبیه یک قنوت سبز نیلوفر ، میان برکه ای عریان ،

دوباره خوب فهمیدم !

تو می آیی . . .

می دانم خوب می دانم که می آیی

و من را در حریم امن چشمانت به آرامش ،

به فردایی پر از شوق و تپش هایی مقدس ، می رسانی

تو می آیی

خوب می دانم

که می آیی

تو می آیی . . .


نوشته شده در یکشنبه 89/7/18ساعت 2:23 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak