سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

هنگامی که خدا زن را آفرید به مرد گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ... 
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش.... 
و مرد بی آنکه بپرسد پس چرا خداوند زن را آفرید، گفت: به چشم. 
  شیخ اندیشه اش را خواند و نهیبش زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو.... 
  گفت: به چشم. 
  در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و مرد هرگز زن را ندید، به چشمانش ننگریست، و آوایش را نشنید. چقدر دوست میداشت بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشیند، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریخت. 
  هزاران سال گذشت و خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناخت اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کرد . دیگر تحمل نداشت . پاهایش سست شد بر زمین زانو زدم، و گریست. نمیدانست چرا؟ 
قطره اشکی از چشمانش جاری شد و در پیش پایش به زمین نشست... 
  به خدا نگاهی کرد مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزند و دردش را بگوید، میدانست. 
  با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟ 
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم... 
مرد اشکریزان و حیران خدا را نگریست. پرسید: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟! 
خدا گفت: من؟!! 
فریاد زد: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!! 
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ... 
و مرد در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ... 




نوشته شده در شنبه 89/6/27ساعت 12:44 عصر توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak