سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



ناگهان برقی زد و بارانی از خون، آسمان محراب را جاری کرد؛ باران یکریزی که قرن هاست چشمان عدالتخواه زمین را شعله‌ور کرده است.
رمضان چهلم هجری، این ثانیه های دهشتناک را خوب به خاطر دارد؛ لحظاتی که کوچه های کوفه از بارقه های آفتاب، تهی شد و آسمان و زمین، دست در گردن یکدیگر، فاجعه را گریستند.
علی علیه السلام رفت و این دو روزه پست دنیا را به طالبانش واگذاشت؛ او رفت و شهر، در غربتی جاویدان، روزهای سیاهش را به سوگ نشست.
تو از تولد پروانه ها می گفتی و بهاری که در رگ های عدالت جاری است.
پرهای زخمی سهره ها را تحمل نداشتی و چهره پژمرده بنفشه ها، دلت را می آزرد. 
شبانه های زیادی را در کوچه های فقیر، به استمداد دست های خالی پینه بسته راه افتاده بودی.
جانت با تپش های قلب مظلومان، هماهنگ بود.
 چشمان رئوفت، خلاصه مهربانی بود و شانه های پدرانه ات، میعادگاه نوباوگان اسیر در چنگال بی پناهی.
تو آمده بودی تا جوان مردی، مانا شود و رفتی، تا درس آزادگی‌مان بیاموزی.
ای اتفاق سرخ! در هزار توی بی رحم ظلم و جهالت، نفس های پرتپش عدالتِ تو بود که سودجویان را عقب می راند. 
نامت، وجدان های بیدار را به کرنش می خواند. 
شب های سیاهی بر ما می گذرد. آسمان، طعم روز را فراموش کرده است. رنگ ماه، پریده تر از آفتاب های پشت ابر مانده است. ستاره ها، بی قرار دیدن تواند؛ حتم دارم که تا سپیده دوام نخواهند آورد. شب، در خودش سیاه مانده است؛ سیاه تر از همه لباس های عزا.
بعد از تو دیگر نسیم، زلف درختان را شانه نخواهد کرد و عطر یاس ها، تا پشت پنجره ها قد نخواهند کشید و هیچ شبنمی از سحر نخواهد چکید.
بعد از تو، دست های صبح، پر از طعم مرگ خواهند شد و زندگی به همه آینه ها پشت خواهد کرد.
صدای پای عدالت را نمی توانم از کوچه های دلمرده کوفه بشنوم. 
گرد یتیمی، بر شانه های زمین سنگینی می کند.
دیگر مأذنه، صدای اذان تو را نخواهد شنید. آفتاب امامت تو دیگر بر روزهای بعد از تو نخواهد تابید. سایه دست های سخاوتمند تو، دیگر سایه بان روزهای تنهایی مسلمانان نخواهد شد.
تو، عشق و مهربانی را به هم پیوند می زدی. تو برکت بی نهایتی بودی که بر زمین جاری بود.
 چگونه شب، بعد از تو سر از سجده بردارد؟! زمین از شرم، در شب های سیاه پنهان می شود.
سه شب است که بغض های دنیا، در گلویم جا خوش کرده است.
 سه شب است که اشک هایم، راه به جایی نمی برند. کاسه های شیر، چشم انتظاراند؛ اما اشک های یتیم نیز بوی تو را نخواهند شنید. 
انگار ابرها بعد از عمری، داغ نباریدنشان را باید در ناودان های خاک گرفته کوفه، خالی کنند.
 کوه ها هنوز ایستاده اند تا آفتاب، بر شانه شان بیدار شود؛ شاید لبخند دوباره تو، روز را روشن کند. 
رودها چون دسته های عزادار، بر سر می کوبند و به دنبال ردپای تو، خاک را می گردند.
سه شب است که نسیم، عطر خوش دهانت را که چون غنچه ها به سلام باز می شود، نشنیده است. سه شب است که....
همه دنیا، پشت این در، محزون گریه می کند و دعایی هراسان مدام تکرار می شود و آن سوی در، تمام آبروی زمین، زخمی و خسته، بر خاک افتاده؛ دریای بی کرانه ای با رخساری پریده رنگ، بی تلاطم و آرام، در بستر کسالت، خمیده و کبوتر جانش، بین رفتن و ماندن، در هروله است.
این سومین شب است که خورشید، از کوچه های کوفه دیگر عبور نمی کند.
این سومین شب است که تنور بیوه زنان، خاموش مانده و رونق سفره های یتیمی، تأخیر کرده است.
سومین شب است که محراب، بغض آلود بوسه بر سجده های عدالت نزده و سرنوشتِ ناتمامِ توحید، بلاتکلیف و دلواپس، پشت در این خانه نفس نفس می زند، تا مبادا نفس های «او» تأخیر کند و زمین، بی امیر و کوفه، بی آبرو و امامت، بی خطبه بماند.
نگذار عدالت، مدفون شود!
آه! به او بگویید سوسوی بی رمق چشمانش را زمانه تاب نمی آورد.
به او بگویید، یتیمیِ فراگیر، پشت دروازه های زمان کمین کرده و منتظر است که تو نباشی، تا بر شانه های زمین، آوار شود.
برخیز! این بستر ناخوشی برازنده تو نیست.
 تو غیرت حماسه های توحید و هیبت جانفشانیِ خداخواهی.
تو، گذشته نهروان و جملی... ؛ گذشته لیله المبیت و صفین؛ گذشته خیبر و «کمیل» و های های شب های نخلستان.
برخیز «هل أتی»ی معصوم! نگذار که بی تو، «یُؤتُونَ الزَّکوةَ وَ هُمْ راکِعُونَ»، بی مصداق بماند.
نگذار که بی تو، عدل در زمین مدفون شود! 
ولی دیگر نه چاه های غریبستان، ناله های حیدر را به آغوش می کشند، نه کودکانِ بی سرپرست، بر شانه های غریب کوفه، بازی های سرخوشانه را لبخند می زنند.
آه از دستار زرد و فرق شکافته! 
آه از تابوتی که بر شانه هایی نامرئی، راه می پیماید! 
آه از لب های پرهیز رمضان، که در سجده سحرگاهان، به خون نشست! 
آه از پیشانیِ دریده ای که شمشیرِ قاتل خویش را بر سفره اکرام می نشانَد! 
آه که دنیا، چه گذرگاه سختی ست!
بگذار اهالی روزگار، پایان زمزمه های شبانه را به عزا بنشینند! 
بگذار داغ عدالت، بر دل های شبزده بماند! 
دیگر کسی نجوا نمی کند: «مَوْلایَ یا مَوْلایَ أَنْتَ الْمَوْلی وَ أَنَا الْعَبْد...»
بگذار گریه کنم! 
بگذار باران های حسرت بر قلب یخ زده زمان جاری شود! 
بگذار لبخند، برای همیشه بر لب های ترک خورده کوفه بخشکد! 
بگذار تن خسته زمین، برای همیشه تاریخ تب دار بماند؛ ولی مخواه سبد دل ها، ذره ای از میوه عشق و مهر تو خالی بماند.



نوشته شده در سه شنبه 89/6/9ساعت 9:58 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak