سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها



صبح از خانه بیرون می‌زند تا جهان به تو سلام کند و زندگی در عطر آرام تو که از افق می‌آید، جریان بیابد. پلک که می‌گشایی، کاینات با چشم‌های تو به گفت وگو می‌نشیند؛ آن گاه، میوه هایی که شاداب و درخشان بر شاخه ها نشسته‌اند، برایت شعر می‌خوانند.
صبح برای دیدن تو آمده است؛ تویی که روشن تر از خورشیدی. پلک که می بندی، آسمان تاریک می شود. گل های سرخ، از نخستین لبخند تو آغاز شدند و نسیم از نفس های معطر تو سرچشمه گرفته است. 
جهان، گهواره کوچکی است که با نفس های تو تاب می خورد و ساکنانش در آوازهای عاشقانه تو به آرامش می‌رسند و در خوشبختی غوطه‌ور می شوند.
عرش، در قنوت تو آرام می‌گیرد. با تو، زمین در آستانه پرنده شدن مانده است.
ما با تو چند پرنده تا پرواز بیشتر نداریم.
لبخند که می‌زنی، جهان از عطر شکوفه های معطر لبریز می گردد.
عطر خنده هایت زیباترین پر پروانه هاست.
ای کاش با این رودهای مهربان، به دریای آغوش تو بپیوندیم!
هر رودی را که می بینم، یاد تو می افتم؛ تویی که هیچ گاه از رفتن باز نمی مانی.
تویی که سفر، خسته روزهای مسافرت توست. 
تویی که چون موج های ناآرام دریا بی پایانی و همیشه در راه رفتن.
امروز که آمدی، تمام ذرات خاک، عطر نام تو را آموختند؛ مثل همه نارنج ها، سروها، ابرها و پرنده ها. جاده ها، بوی ردپای تو را چشم بسته می فهمند. 
همه گلبرگ ها، رنگ تو را آموخته‌اند و همه عطرها، آغشته به نفس های تواند. تو، مسافر همه قلب های شکسته‌ای. 
تمام پنجره ها برای دیدنت سرک کشیدند و درها به یمن آمدنت، در آستانه عبور تو ایستادند و آغوش شدند.
صبح، با شتاب از خانه روز بیرون می زند تا جهان برای اولین بار، به تو سلام کند.
زندگی در عطر آرام تو که از افق سرازیر شده است، بدون دلواپسی به زیباترین رؤیاها، دل می سپارد و ابدیت در پای تو به پایان می رسد.
 همه چیز از تو آغاز می‌شود و کلمات، دست به دست هم می‌دهند تا بسرایند: «با هر چه عشق نام تو را می‌توان نوشت».
امشب، کوچه های سامرا، چراغان میلاد کسی است که با آمدنش، حجت را بر زمینیان تمام می‌کند.
او می‌آید و فرشتگان مقرب، با کاسه هایی از آب و شکوفه، به چشم روشنی نرجس می‌آیند.
می‌آید و جهان به پیشوازش می‌شتابد با سبدهایی از یاس سپید.
ای موعود دل های خسته! تو می‌آیی و روزهای پیرمان، جوانی از سر می‌گیرند.
کجاوه بهار، فرود می‌آید در کوچه های پر درخت انتظار.
با تو خزانی نیست و خواب های آشفته باغ، به رؤیای سبز رویش بدل می‌شود.
نامت، سپیده‌ای است که دهان آسمان را متبرک می کند.
نگاهت، حماسی‌ترین چشم‌ها را به فروتنی وا می‌دارد.
بازگرد تا دیوار بلند انتظار، فرو بریزد، تا پنجره‌ها به سمت روشن ظهورت گشوده شوند و سینه سرخان غریب، بر بام عدالتت ترانه آشنایی سر دهند.
ای مسافر سال ها! بی تو لحظه هایمان در غبار فراموشی مدفون است.
بی‌حضورت، زندگی، تکراری است بیهوده، که تیغ‌های رخوت بر تاروپودمان می‌زند.
بادهای وحشی، بر پیکر نازک شکوفه هامان فرود می آیند و به خاکشان می ریزند.
تو در کجای زمان پنهان شده‌ای که ثانیه‌هامان به جست وجویت از پا افتاده‌اند؟ باز آی که صبر از کف داده و رنجور، کوچه‌های انتظارت را به مویه نشسته ایم.
رواق منظر چشم من، آشیانه توست
کرم نما و فرودآ که خانه، خانه توست 
شنیده‌ام جایی هست در همین نزدیکی ها که هرگاه از فراموشی رؤیاها دلت گرفت، می توانی تمام ترانه های پرگریه‌ات را در گوشه و کنار آن جا بگذاری و برگردی!
آنجا همیشه چراغی روشن است
برای مسافران شب که از خواب غمگین ترین نرگس گم شده می‌آیند.
آنجا، عطر آرام عبورش هنوز تا آخرین پیچ جاده پیداست.
نمی‌دانم اولین زائری که ردپ ایش را دنبال کرد و بر سرمنزل ستاره رسید، راز شفای قفل کهنه انتظار را با خود کجا برد؟
شنیده ام که کسی هست؛ 
ایستاده بر درگاه آخرین صبح رهایی که تمام مویه های بر باد رفته را در کوله بار تنهایی خویش دارد
و تمام آن چراغ های باران خورده را که به یادش شکسته است.
اگر از راه علاقه به جانب خلوت غروب بردی، عطر محرمانه سلام ستاره را خواهی شنید؛ پس بیا برویم به حوالی چیدن یک پیاله دعای فرج؛ شاید خواب تلخ زمستان به سحر برسد!



نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 9:36 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak