دلنوشته ها
اندوه، چون خونی فشرده، در شقیقه های زمان می دود.
تاریخ، ملتهب و پریشان می تپد.
باد، خاکسترنشین حادثه، می وزد.
بوی شیون، هوای ناهنگام این حوالی را شکافته است. نفسی نیست؛ زهر در شریان های خورشید قد می کشد. چهل و دومین بهار عمرش، پر پر می شود.
سامرا، در جذر و مد حادثه، ناآرام بر سر می کوبد؛ چهل و دومین بهار، پشت پلک های خورشید، به پایان نمی رسد و در خزان می پیچد.
حنجره ام را گشوده ام تا فریادهایم را بشنوند، حنجره ام را گشوده ام تا با صدای فرو ریخته ام، خواب حادثه را بیاشوبم.
حرامیان، چه گستاخانه شانه های پرصلابتت را در خاک های سامرا ته نشین کردند؛ صدای سرشارت را؛ اما نه! هنوز پنجره ای هست؛ هنوز بال های خورشید، گسترده است. زهر، در یاخته های روز رویده است.
توانی در زانوانش نمی یابد. بر سجاده خویش فرو ریخته، با حالی غریب و اندوه خویش را بر شانه های خاک فرو گذاشته است.
ایستاده است و منتظر، تا با طنین بال ملایک، سفر خویش را به ملکوت، آغاز کند.
ایستاده است و کوچه های نامردی، آتش گرفته است.
ایستاده است تا زنجیره های رسوا را از هم بگسلد.
ایستاده است تا شهادت، چون بهاری پیش رو، با بوی گل های سوخته، رو به رویش آغوش بگشاید.
زهر، در رگ هایش می دود و خورشید، رفته رفته خاموش می شود.
بوی شیون، بر شاخه های رها شده شهر می پیچد.
جاده ها، اندوه رفتنت را از مدینه تا سامرا ضجه می زنند.
دنیا، زانوی غم در بغل، پشت در خانه تو، آینده یتیمی خود را عزادار است.
ناگهان، غروب غم انگیزت، نفس دقایق را می برد.
لحظه ها، سر در گریبان ناباوری، حزن و ماتمی جانکاه را مرور می کنند.
چه زود آفتاب زندگی ات، حجله نشین غروبی تلخ شده است!
این واپسین دقایق تنفس عاشقانه سامراست، در هوای ملکوتی حضورت.
بعد از تو، سرگردانی عشق، دوباره آغاز می شود.
«ولایت»، سی و سه سال در خنکای سایه ات آرامش را به تجربه نشسته بود.
تمام جاده های هدایت، سر بر زانوی ولایت تو داشتند.
چگونه شیران قفس، سر به خاک تواضع نسایند در برابر بزرگی ات که کائنات، در حضورت پیشانی به سجده، فرود می آورند؟!
هنوز روزگار، طعم خوش «توکل» در خفقان حضور «متوکل»ها را در هوای حضور تو به خاطر دارد.
ای جریان نور خداوند در زمین! هرگز مباد خاموشی ات؛ که بی فانوسی روشن نگاهت، بی حجت ملکوتی چشمانت، دنیا در تاریکی جهالت خویش غوطه ور خواهد شد.
ادامه کرامتت را بریده می خواهند سلاله شیطان. ادامه نورت را ابتر، و سلاله امامت را عقیم می خواهند؛ تا حکایت منجی مدفون شود در خاطرات گم شده تاریخ... .
چقدر هوایت هوای پرواز است.
مصیبت جانکاهت را به جان های سوخته «تشیع» بخشیدی.
سخاوت دستانت را هم به تمام دشت ها. زلالی نگاهت را امانت سپردی به آبشارها و غریبانه لحظه هایت را به محزونی آواز قناری های در قفس.
وسعت اندیشه ات را به کهکشان ها و تمام مهربانی ات را به فرزندت «حسن» سپردی تا چاره ای باشد برای دلتنگی شیعه و ماتم همیشه ات را به سامرا بخشیدی تا برای همیشه، مرثیه خوان سوگ غم انگیزت باشد،
اما هنوز سخن کوبنده گفتارت، لرزه می افکند به کنگره های قصر «متوکل ها».... و نظم می بخشد به بند بند شعرهایی که از دهان حقیقت سروده می شود.
از تبار ستارگان
یا هادی!
ای امام العارفین!
ای نور جاری خدا بر زمین!
ای از تبار ستارگان روشن امامت!
جانم فدای نامت!
نام تو حق است!
نام تو چراغ دل هاست.
خویت محمدی ست.
عطر و بویت احمدی ست.
تو سی و سه سال بر فراز قله بلند امامت، رسالت سبز پیامبر را آواز دادی.
سی و سه سال پاسدار دین محمد بودی.
تا آنکه در چهل و یکمین بهار عمرت، شربت وصال را نوشیدی.
و امروز بارگاه ملکوتی تو مقبره خورشید، خانه امید و میعادگاه عاشقان تو است
Design By : Pichak |