دلنوشته ها
آسمان مدینه، در دست افشانی نور و آینه غرق است .
ستارهها در حوالی خانه مولا علی علیه السلام، گرد آمدهاند تا از رخسار فروزان ماه بنیهاشم، قدحهای نور بردارند.
اینک، زمان تولد کهکشان حماسه است و پنجره بیتاب قلبها، همه بر دستان نوگل علی علیه السلام دخیل بستهاند.
ماه، مقابل قامت رشید ایثار، خم شده است.
عطر خوش ساقی، در لحظههای عطشناک و کویری زمین جاری است. رشادتها، به امروز اقتدا کردهاند. برکت یکدست سپید، ارمغان گلخندههای حجیم است.
امروز در بوستان دامان ام البنین علیهاالسلام، کانون تمام خوبیها و مردانگیها، گل داده است تا عالمیان، شیدا و مدهوش نسیم خوش جانبازیاش شوند.
امروز هدیه خدای مهربان به پسران فاطمه علیهاالسلام، برادری است از جنس وفای اباالفضل؛ برادری که شجاعت و غیرت علی علیه السلام در چشمانش جاری است و ارادت و محبت فرزندان زهرا علیهاالسلام، در سینه پاکش فوران میکند.
آفتاب عشق، از ابتدای نام بلند تو طلوع میکند، ای مرید دلداده حسین!
فصل چراغان نیکیها و فضیلتها، از حوالی سبز حضور تو متولد میشود، ای پدر خوبیها و فضائل، خاک، سر برمی دارد تا بر پیشانی بلند و مردانه تو سجده آورد، ای عبدصالح خدا!
در نگاه تو، نسیم عطرآگین بهشت شناور است و در بازوان دلیرت، غیرتی علی وار جولان میدهد!
بعد از آمدنت، تفسیر ادب و متانت را باید در دیدگان نجیب تو جست.
با آمدنت، دیگر لحظهها، نگران غربت حسین علیه السلام نیستند.
تا تو هستی، زینب علیهاالسلام، به همت برادرانه تو دلگرم است. تا تو هستی، علی علیه السلام با خیال آسوده، دستان حسینش را به گرمی دستهای ارادت تو میسپارد.
یا باب الحوائج! تا تو باشی، نخلهای تنهای مدینه، به بازوان ستبر تو تکیه دارند و بغض تمام حاجتها، به شفاعت دستان بریده تو گشایش مییابند.
آسمان، خم میشود تا بر بازوان تو، باران بوسه ببارد. پلک خیس ابرها، درست در جایی میچکد که پدرت علی علیه السلام، بر حواشی آن، یک دشت پرشکوفه از بوسه، به یادگار میگذارد.
تو میآیی، تا مشق شمشیر دلیرانه پسر حیدر، لرزه بر پشت اهالی مکاره صفین بیندازد.
خوش آمدی، عباس!
خوش آمدی، ای که نامت مشکهای تشنه را بیتاب تر میکند و خیمههای عطش، پایمردیات را قرنهاست به ستایش نشستهاند! تو را که میگویم، ابهتی علوی، مویرگهای جانم را میلرزاند.
صدایت میزنم؛ آن چنان که خاک و باد و آب و آتش، شبانه روز به جست وجوی تواند.
صدای پایت در رخوت زمین پیچید و آنها به لرزه درآمدند.
آب، این فلسفه جاری، روزی که از تو سرپیچید، به خاک سیاه نشست. حدیث آن روز بیشبیه، از ازل بر جبین آبهای جهان حک بود. قطرهها از آغاز زمین میدانستند که روزی مردی با پیرهنی از دریا، در پی جرعههای یک نهر سنگین دل، جگر کویر را میشکافد و خود را به تیرها و نیزههای بیوقفه میسپارد.
Design By : Pichak |