سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها

حکایات خزان طولانی بود، اما دستان سبزت درخت جاوید زندگی را در دل‌های مدینه ای، کاشت !

سال ها بود که خلقت با همه عظمتش، گستردگی‌اش، بردباری‌اش، آمدن تو را انتظار می کشید و چشم به راه آمدنت نشسته بود تا راز آفرینش خود را بیابد و نگین یک دانه خاتم آفرینش را بنگرد!...

از آن شبی که در حرا به میهمانی آیه‌های نور رفتی تا شامگاهی که در تالار عرش به معراج حضور خوانده شدی؛ از همان نیم روز که در خاک تفتیده حجاز به نماز ایستادی، تا آن روز که در شعب ابی‌طالب سنگ بر شکم می‌بستی... همه و همه نشان از آن داشت که غنی‌ترین فقیر که دریای وجودش کام تشنه عدالت را سیراب می کرد، آمده تا در جهانی مرده و پژمرده، امید بدمد و ریسمان های قطع شده میان زمین و آسمان را دوباره پیوند بزند و عدالت و توحید که گمشده‌های جهان بودند، را به میدان حیات بازگرداند...

مرور می‌کنی خاطرات هزار ساله نوح را، تنهایی آدم را، زخم‌های ایوب را و امتحان ابراهیم را. با آمدن آدم علیه السلام آمده‌ای و بعد از عیسی علیه السلام به پیامبری رسیده‌ای.


فرشته‌ها صدایت می‌کنند؛ اما هنوز دلتنگ و نگران امتت هستی.

و اینک آماده‌ای برای دل کندن از پاره تنت، از لبخندهای مهربانش، از برادری مهربان و عدالتی ماندگار... باید دل بکنی از کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند...

 بوی سفر این خانه را برداشته است... محمد (ص) باید برود، اما هنوز نگران حجاز است، نگران مدینه و بت هایی که دوباره در مکه زنده خواهند شد و زندگی خواهند کرد! باید برود، اما وجودش سرشار از دل شوره برای امت است.

هرچند اتمام حجت کرده‌ای، هرچند عادل‌ترین نگهبان را بر آنان گمارده‌ای، اما دلشوره این که پس از تو چه خواهد شد، رهایت نمی کند.

پیامبری تو...

سبکبار بال می‌زنی، تا دورتر از دست‌رس همه پرنده‌ها و فرشته‌ها.

پیامبری‌ات باران مهربانی بود که تا دورترین نقطه تشنگی خاک رسید.

عطر رسالتت، هوایی بود که همه خاکیان را به هوای نفس کشیدن در دامنه اسلام کشاند.

پس از تو، آوازهای ابوجهل را هیچ حنجره‌ای صیقل نداد.

به یمن پیامبری تو، زیتون‌ها و انجیرها در برابر نخل‌ها، قرآن تلاوت می‌کنند و نخل‌ها به رسالت جهانی تو سوگند می‌خورند.

همه پرنده‌های جهان، اذان می‌گویند تا کوه‌ها به امامت تو نماز کنند.

چه می‌توان گفت از آن همه کلمه‌ای که در صدای سکوت علی علیه السلام ، پس از تو خاموش ماندند؟

پس از تو، غیر از نفس‌های غمگین علی علیه‌السلام و اشک‌های ناتمام فاطمه علیهاالسلام ، هیچ نفسی به تو نرسید و هیچ اشکی از نام تو سرچشمه نگرفت.

بعد از تو، جز لبخندهای اندوهگین علی علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام ، همه لبخندها به کیسه‌های زر ختم شد.

چه شب‌ها که فاطمه علیهاالسلام به یاد تو در ماه، با گریه می‌نگریست و علی علیه السلام ، با بغض، ستاره‌های ایوان تاریک مدینه را می‌شمرد.

 چه فرصت‌های عزیزی که پس از تو، بین غربت برادرت علی علیه السلام و مسلمانان نامسلمان گم شد!

کاش سلمان‌ها و ابوذرها و... در باران تکثیر می‌شدند تا خطبه‌های علی علیه السلام را عملی کنند! کاش... !

کاش چیزی نپرسی!

لب به سخن گشودی و فرمودی: «نورانی ترین شما در روز قیامت، کسی است که آل محمد صلی ا... علیه و آله را بیشتر دوست بدارد.» اما باور نمی کنی که امت تو چگونه به وصیت تو عمل کردند.

 کاش از دست‌های گرمی نپرسی که هیچ گاه پس از تو، دست‌های تنهای علی علیه السلام را در صبحگاهان غربت نفشرد و هیچ جوابی، پرنده‌های سلامش را نرسید! کاش از شانه امنی نپرسی که پس از تو هیچ شانه‌ای هق هق گریه‌های دختر دردانه ات را نداشت!

کاش از دوست داشتن نپرسی که هیچ خانه‌ای همسایه دوستی مهربانانه آل تو نشد! کاش... !

پیامبر عشق‌های زلال، پیامبر آگاهی مردمان خواب، پیامبر محبت به دختران عرب، رسول بخشش دشمنان سنگ دل!

تو می‌روی؛ اما پس از تو، مدینه، مدینه نیست

سکوت مدینه، بوی رفتن می‌دهد.

چشم مبند! بگذار چشمت نگران امت بماند!

 

 

 

 

 


نوشته شده در یکشنبه 95/9/7ساعت 9:37 صبح توسط حمیده بالایی نظرات ( ) |


 Design By : Pichak