دلنوشته ها
دلتنگی سراغم را میگیرد؛ وقتی عطر انتظار، وجودم را احاطه میکند. اشکها مشتاقانه از دیدگانم فرو میریزد؛ آن دم که بوی جمعه میآید و بغضی بیمحابا راه گلویم را میبندد.
پشت پنجره انتظار ایستادهام؛ به افق چشم دوختهام. دلم تنگ گریستنی است که ساعتی بعد، چون سیلی ویرانگر، خانه صبرم را در هم میکوبد؛ گریستنی که به زودی، عطش چشمهایم را اقیانوسی بی کران خواهد کرد و نسیم را به آغوش پیراهنم خواهد ریخت.
قرار است که دستهایم را در صداقت برکه امید فرو ببرم و به صورتم، آب زلال عصمت بپاشم. قرار است پلکهای خسته ام را به سمت مشرق لبخندی آسمانی باز کنم و برای ذهنم، خرسندی جاودانه را هدیه ببرم.
چه قدر شبهای جمعه، آسمان دلشوره دارد، تا بیایی و روزهای تاریک تاریخ را تعطیل کنی.
وقتی که بیایی، هیچ تقویمی، جز با نسیم عبای تو ورق نخواهد خورد.
جمعه میآیی و تمام روزها و ماهها و سالهای روشن از یاد رفته، بر میگردند و جمع میشوند، در حوالی غدیر آشکار چشمانت.
میآیی و از شاخهها، چکاوک میچکد.
جمعهای که میآیی، تمام نامهای زشت و واژههای دروغ، نابود میشوند و در همه جا مهربانی مرسوم میشود و گل و لبخند، فراگیر.
جمعهای که میآیی، تمام عقربهها، با تو هماهنگ میشوند؛ درست رأس ساعت ستارهها، و زمین، تمام یادگاریهای خود را به پای تو میریزد و آسمان، تمام ستارگانش را به دنبال چشمهای تو میفرستد.
تو میآیی و در حضور مسیحایی تو، زمین و زمان زنده خواهد شد.
با آمدن تو، سیب، جاذبه اش را از دست خواهد داد و تو، قانون جاذبه را زیر پا میگذاری، تا زمین، در سبکبالی نفسهای تو غوطهور شود.
بیا! که تمام معجزات، منتظرند تا دستهای تو را وام گیرند!
ای سرسبزترین غرور جاری و ای بلندترین انتظار بهاری! طلوع کن که بهار بیتو، خودش را از یاد برده است.
بیا! که جهان، منتظر قدوم مبارک توست.کی میرسی و این دلهای مشتاق زیارتت را شاد میکنی؟!
کدام روز؟ کدام لحظه بارانی اجابت؟کی گریههای بی امان نیازمندان را به شادی مبدل میکنی؟زمان در حسرت رسیدن توست.
از تمام جهت، شوق آمدن تو میبارد.
کوچهها در فراق تو میسوزند، چشمهای دوستدارانت، هر روز بارانی میشوند؛ پس کی میرسی؟
«برای کار خیر حاجتی به استخاره نیست»
طلوع کن! طلوع کن! طلوع کن، بهشت من
Design By : Pichak |