دلنوشته ها
امروز، مردی به جهان پلک میگشاید که از گلویش، باغ ابدی نیایش، شاخه به شاخه خواهند رویید .
مردی که شبان سجدهاش را به سپیده «تسبیح» گره میزند.
او میآید تا عرش را در کلمات ملکوتی اش به تصویر بکشد.
کسی که به راز باران آشناست و فرشتگانی را میبیند که قطره قطره باران رحمت را پیمانه میکنند.
مردی که هوای کلامش، در عطش دلهای مشتاقان، به نرمی برفی است که در بهار میبارد.
و در چشمهایش «لیله القدر» اشک و شهود خفته است.
مردی که در سیمایش «اثر سجود» است و قامتش، ارتفاع «عبودیت»
می آید و سلاله «کوثر» را امتداد دهد و چراغ مصطفوی را در روزگاران تاریک، روشن نگاه دارد.
ای چشم و چراغ عابدان!
نور از مهری که تو به آن سجده میکنی، میتراود. صبح و ملکوت، به دنبال دستهای قنوت تو میگردند.
آمدی تا کلمات تو، شبهای مناجاتمان را روشن کنند.
ادعیه زلالت، رودی است که در سپیده دمان جان عاشقان عبودیت جاری است .
کاش میشد کمی از آن همه حکمت و روشنایی، سهم سایه روشن دلهای ما میشد!
آمدهای تا نماز معنا شود و نیاز، قافله ناز را همراه.
ای وارث نافلههای شبانه زهرا!
ای همدم چاههای مدینه!
ای اشک، ای عابد، ای نور، ای سرور!
از صحیفه تا ملکوت پل زدی و فاصلهها را کوتاه کردی.
زینت همه عبادتها، شکوه شعری در قامت ملکوت، بهانه تغزلی برای ملایک.
پیچیده در زنجیر! کربلا مرا میهمان آن همه تازیانه که بر پیکر تو نشست نمی کند، کربلا مرا به تو میرساند.
آمدی تا ملکوت، عطر اشک بگیرد.
آمدی تا اندوه، بوی ذکر بگیرد و آمدی تا خدا فخر کند به این همه چین و پینه زانوها.
ای حمد بی دریغ خداوند!
ای عشق سیال! آمدهای تا بارانی از کلمات، تا بارانی از تمنا، از نیاز، از عشق، بر سرمان بریزد.
آمدهای تا در دعاهای صحیفه، چشمهایمان را بشوییم.
همه بهار و خورشید و ابر و باران، در کلمات تو جاری است، از قلب تو میجوشد، از لبخند تو میتراود.
تو را میجویم از قلههای رفیع نیایش، از هوای مطبوع مدینه، از زلالی طلوع یک صبح تازه.
متولد میشوم از حس تازه سرودن.
پلک میزنی و کربلا در ذهن جهان تکثیر میشود. پلک میزنی و سفارت عشق، بر شانههایت سنگینی میکند.
پلک میزنی و اخبارگوی تاریخ سرخی میشوی که تا الی الابد این خط سرخ ادامه دارد.
از خطبههایت آتشفشان جاری میشود و از دعاهایت، زلالی یک رود به دنیا میآید.
میآیی و ذائقه واژهها، از عطر دعا آکنده میشود و بر صبح لبانت، معنویت عارفانه نقش میبندد.
میآیی و روح ناآرام سجادهها را به آرامشی خواستنی میسپاری.
می آیی و شولای باران بر دوش، باب الحوائج میشوی. دست بالا میبری و برای درختهای بهشت، باران تلاوت میکنی.
صحیفه سینه را میگشایی و صحیفه سجادیهای مینویسی که زبور آل محمد میشود.
Design By : Pichak |